سلام؛
این هفته هم ادامه ی مطلب هفته ی قبل رو می نویسیم.اگر مطلب هفته ی پیش رو نخوندید معطل نکنید!چهار-پنچ خط بیشتر نیست...
ساعت چند...::::ساعت 4:25 بعد از ظهر بود.بنده خدا امین خسته شده بود.از رضا ساعت رو پرسید:«رضا...ساعت...چند چنده؟؟!!...»رضا هم که ماشاءالله کم نمی آورد در حالی که داشت از خنده می ترکید جواب داد:«ساعت 4-5 به نفع عقربه بزرگه است.عقربه بزرگه خیلی پیشرفت کرده...نه؟!!!»
کل شلوار!!!::::آقا خل بودیم دیگه.یه وقت کل ریش و سیبیل می ذاشتیم.یه وقت کل دماغ(منظورم بینیه!).این دفعه هم کل شلوار گذاشتیم!هر کی شلوارش بیشتر جیب داشت دیگه خیلی باحال بود!!امین هم که بعدا ایشان لقب سلطان السوتی را از آن خود کرد،هیجان زده و جو گیر از یکی از بچه ها پرسید:«ببینم!تو شلوارت چند تا جوب داره؟؟!!»دیگه ترکیدیم از خنده...جای شما خالی!
یک سوال فیزیک!::::روز های آخر بود و همه قاطی کرده بودند.محمدامین هم از این قاعده مستثنی نبود.بنده خدا از قیافه اش معلوم بود که بدجور سوال فیزیکش گرفته! من هم خیلی برادرانه گفتم:«محمدامین جان!سوالت را بپرس»و او هم خیلی خوشحال و ذوق زده پرسید:«m1ginus c چی می شه؟»...مگه می شد جواب داد؟آخه جفتمون ولو شدیم رو زمین...البته از خنده!
امشب مراسم نداشته باشیم؟::::شب اربعین یه مراسم گرفیتم که خودمون موندیم تو کفش.جاتون خیلی خالی بود.حسابی حالی بردیم.خدا رو شکر مسولین اردو هم باهامون همکاری کردند و گذاشتند تا ساعت 1:30 هر کاری دلمون می خواد بکنیم.(البته منظورم سینه زنی و عزاداریه ها!)گذشت و روز اربعین شد.با بچه ها صحبت کردیم که امشب هم برنامه داشته باشیم یا نه؟جعفر گفت:«نه آقا!همین دیشب رو داشتیم خیلی مسئولین اردو رو تو زحمت انداختیم بسه دیگه.مزه ش هم میره.»اینو که گفت امین(همان سلطان السوتی)قاطی کرد و گفت:«شام غریبان اربعین نمی خوایم مراسم داشته باشیم؟!!»و باز هم ترکیدیم...البته از خنده!
این داستان ادامه ندارد!
این هم از خاطرات کنکور...خوش گذشت...
========================
یک هدیه ی ساده ی ساده و یک خبر!
>هدیه>>>>>اگه می خواید کفتون ببره Ctrl+A را نگه دارید و عکس زیر را ببینید.......
کفتون برید؟حال کردید؟
>و اما خبر!خبر مهم!!!!!!>>>>>ما ذهنیاتمون تراوش کرد و لامپ ذهنمون یکهو روشن شد و به این نتیجه ی زیر رسیدیم:
یک وبلاگ دیگه...البته به زبان اجنبی...برای دوستان اجنبی مون...برید ببینید درباره ی چیه؟
یا علی مدد
سلام؛
بدون هیچ مقدمه ای می رم سر اصل مطلب.
بهترین دوران کنکور من عید 84 بود که کلا با بچه های مرکز رفته بودیم اردو...کیلان دماوند...دبیرستان 12 فروردین...اما تو هر اردویی اتفاقاتی می افته که همیشه یاد آدم می مونه.خوش بختانه بچه ها عقلی کردند و سوتی هایی را که دیگران(یا حتی خودشون)می دادند رو ثبت کردند که من یک کمش رو براتون اینجا می نویسم:
این چه ترس وجهه اس؟::::بنده خدا عطسه اش گرفته بود و اعصابش خورد شده بود.زنگ تفریح تمام شد و رفتیم سراغ درس.ساکت ساکت بود که یکهو....هپچه...البته با صدایی خفن!دوستم که حسابی ترسیده بود و شاکی شد.می خواست بگه این چه طرز عطسه اس؟ که از دهنش پرید:این چه ترس وجهه اس؟دیگه کلاس منفجر شد...
((فسق))رو هجی کن!::::آقا بحث درباره ی فساد و فسق بالا گرفته بود.حامد که زود عصبانی می شه گفت:آقا بدترین درد مملکت ما فسقه!فسق...امیر هم که تنش می خارید گفت:چی؟فسق؟...که حامد برگشت گفت:آره فسق...خاک بر سرت.نمی دونی فسق چیه؟فسق:فین،سین،...دیگه مگه می شد بچه ها رو جمع کرد؟اینم یکی از گفتمان های خفن!
یه ربع مونده به زنگ...::::عادتش بود که همیشه یک ربع مونده به زنگ بپرسه ساعت چنده؟سر کلاس همیشه این طوری بود.از مهدی پرسید:مهدی!ساعت چنده؟مهدی هم که وسط درس بود قاطی کرد و گفت:بابا جان!یه ربع مونده به زنگ،زنگ رو می زنن!...و صدای خنده...
این جا کرج است...یعنی...::::یه باجه تلفن بیشتر نبود.همه می خواستن زنگ بزنن.بالاخره 12 روز دوری از خانواده کم نبود.محمد رضا هم از این قاعده مستثنی نبود. زنگ زد شهرستانشون که نمی دونم کی برداشت که دست و پاش رو حسابی گم کرد...بنده خدای اونور خطی پرسید:شما کجایید؟محمد رضا هم که رنگش شده بود عین گچ گفت:این جا کرج است...یعنی دماوند!
بازی چند چند می شه؟::::بازی ایران و ژاپن بود.هر کسی یه پیش بینی می کرد و بچه ها هم یادداشت می کردن.به حامد که رسید جوگیر شد و گفت:ایران 1-1 می بره ...همونو نوشتن تو برگه.اما یه ربع بعدش.آخه بچه ها یه ربع فقط خندیدن!
این داستان ادامه دارد...
سلام؛
می خواستم درباره ی خانم فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها)مطلبی بنویسم.پیش خودم هر چی کلنجار رفتم هیچی پیدا نکردم.
ولی برات چند تا کاغذ دیواری آوردم که بگذاری روی صفحه ی میز کارت و یه وقت یادت نره که یه روزی...یه خانم 18 ساله...میان در و دیوار.........
راستی!
اگه تو اون جا بودی چی کار می کردی؟
(( کاغذ دیواری 1 -- کاغذ دیواری 2 -- کاغذ دیواری 3 ))
دروووووووود و دو 100 بدرووووووود!
How Are You تون چطور می باشد؟دلم برایتان یک اپسیلون گردیده بود که اگر به بی نهایت میلش می دادید صفر می شد!اینقدر مشعوفم که این کنکور فلان فلان شده تمام شد و بنده دوباره آمدم خدمت شما.آه!می دانم!!هم اکنون question تون اینه که چه جوری از پس این دیو هفت سر خلاصی یافتم؟نپرسید...مستدعی هستم درباره ی این غول نپرسید که.....همی داوطلب ریاضی در خویشانتان یافت نمی گردد؟از او استعلام(!!)نمایید.جواب مرا همو جواب بود.الهی که آب خوش از گلوی مطرحین(همان طراحان=ج طراح)دروس ادبیات و فیزیک پایین نرود!الهی که این توکلی(سوء تفاهم نگردد.منظورم توکلی سازمان سنجش می باشد)زنده از دنیا مخروج(همان خارج)نگردد.
بگذاریم بگذریم!........گذشتیم!خوب این همی کم و بیش یک ساله که ما نبیدیم چه خبر بید؟همین جا یک سانتی متر جا دارد که از خواهر گرانقدرم خانم میثمی(یا همان دلارام سیدی)برای به ماه کردن وبلاگ سیب خوشبو تشکر و قدردانی ای بس فراوان بنمایم.....چی؟خانم میثمی یا همان سیدی؟؟؟چه می کند این نام مستعار؟
از آن جایی که انتگرال یک طاق سینوس برابر یک است و نصف طاق آن برابر نیم می باشد انتخابات ریاست جمهوری هم به خوبی و خوشی تمام گردیدندی.نبودید ببینید شنبه ی گذشته(روز 4 تیر)دم خونه ی ما که همون دم خونه ی دکتر پرزیدنت منتخب می باشد چه خبر بود....چه خبر بود؟!!(بابا فهمیدیم همسایه ی رئیس جمهوری! حتما با پسرشم دوستی.آره؟!)
و آخرین مطلب هم:تفکران زیادی را در مخ پوکم پرورانده ام که اگر امسال قبول شدم حتما در خدمتتان خواهم بود ولی اگر نه..........نـــــــــــــــه!!!!!!
چشمتان را درد نیاورم!عرضی نیست.
یا علی مدد
ای عشق من، روشنایی شامگاه از برق چشمان تو نور می گیرد
جرعه ای دیگر بنوش و در کنارم باش
تمام کارهایی را که قبل از رفتنت در این بامدادان کرده ای به من بازگو،
وه، این لحظات آرام مرا به وجد می آوردند، نباید آنها را از دست بدهیم...
مردم همه جا یک جورند، آنقدر گرفتارند که با هم کنار نمی آیند.
پس این لحظات آرام مرا به وجد می آورد،
تا فقط در کنارت باشم و آن گه به دورها بروم.
از ترانه های کریس دِ برگ
از این که یکسال شکسته و بسته وبلاگ را به روز می کردم خوشحالم.آرزوی تمام خوبی ها را برات می کنم.
خدانگهدارتون
نامه ای است از پدری پیر فرسوده، که عمر خود را به مشتی الفاظ و مفاهیم به پایان رسانده، وزندگی خویش را در لاک خویشتن تباه نموده و اکنون نفس های آخرین را با تأسف از گذشته خود می کشد، به فرزند جوانی که فرصت دارد تا چون عبادالله الصالحین در فکر رهانیدن خود از تعلق به دنیا که دام ابلیس پلید است باشد.
فرزندم! کرّ و فرّ دنیا و نشیب و فراز آن به سرعت می گذرد و همه زیر چرخ های زمان خرد می شویم و من آنچه ملاحظه کردم و مطالعه در حال قشرهای مختلف، به این نتیجه رسیدم که قشرهای قدرتمند و ثروتمند، رنج های درورنی و روانی و روحیشان از سایر اقشار بیشتر و آمال و آرزوهای زیادی که به آن نرسیده اند بسیار رنج آورتر و جگر خراشتر است. در این زمان که مازندگی می کنیم و دنیا گرفتار دوقطب قدرتمند است رنج عذابی که سران آن کشورها بدان مبتلا هستند و نگرانی های جان فرسایی که هر طک از دو قطب در مقابل قطب دیگر دارند، قابل مقایسه با رنج ها و گرفتاری های قشرهای متوسط حتی فقیر نیست.
رقابت آنان یک رقابت عملی نیست بلکه رقابت جانکاه است که کمر هر یک زیر ان خرد می شود. گویی در مقابل هر یک یک گرگ درنده با دهان باز و دندان های تیز ایستاده و قصد شکار او را دارد و این رنج رقابت در همه اقشار هست، از ثروتمند و قدرتمند گرفته تا طبقات دیگر، لکن هر چه بالاتر برود و به همان اندازه درد و رنج رقابت بالا می رود و انچه مایه نجات انسان ها و آرامش قلوب است وارستگی و گسستگی از دنیا و تعلقات ان است که با ذکر و یاد دائمی خدای تعالی حاصل می شود. آنان که در صدد برتری ها به هر نحو هستند چه برتری در علوم، حتی الهی ان،یا در قدرت و شهرت و ثروت، کوشش در افزایش رنج خود می کنند.
وارستگان از قیو د مادی که خود را از این دام ابلیس تا حدودی نجات داده اند در همین دنیا در سعادت و بهشت رحمتند.
ای دو ست به عشق تو دچاریم همه
در یاد رخ تو داغداریم همه
گر دور کنی یا بپذیری ما را
در کوی غم تو پایداریم همه
*****
در هیچ دلی نیست بجز تو هوسی
ما را نبود به غیر تو دادرسی
کس نیست که عشق تو ندارد در دل
باشد که به فریاد دل ما برسی
امام خمینی(ره)
راهیان کوی دل رفتند و ما جامانده ایم
در غریب آباد چون بیگانه تنها مانده ایم
ردپایی هم نمی بینم از یاران خویش
تیره بختی بین که محروم از تماشا مانده ایم
ای صبا از جانب من بر شهیدان بازگوی
زنده با یاد شماها،مادر اینجا مانده ایم
یادواره شهید صیاد شیرازی
مکان:خ شریعتی - بالاتر از دوراهی قلهک - خ یخچال - دانشکده مدیریت و حسابداری
زمان: دوشنبه ۲۹/۱/۸۴ ساعت۳۰/۱۱ الی ۱۳
با حضور جناب آقای دربندی
بسیج دانشکده مدیریت و حسابداری - پایگاه شهید همت
« قیلَ لَهُ(علیه السلام) مَا الزُّهْدُ؟قالَ: أَلرَّغْبَةُ فِى التَّقْوى وَ الزَّهادَةُ فِى الدُّنْیا. قیل: فَمَا الْحِلْمُ؟ قالَ کَظْمُ الْغَیْظِ وَ مَلْکُ النَّفْسِ. قیلَ مَا السَّدادُ؟ قالَ: دَفْعُ الْمُنْکَرِ بِالْمَعْرُوفِ.»
از حضرت امام حسن مجتبى(علیه السلام) پرسیده شد که زهد چیست؟فرمود: رغبت به تقوا و بىرغبتى در دنیا. سؤال شد حلم چیست؟ فرمود: فرو بردن خشم و تسلّط بر نفس. سؤال شد سداد و درستى چیست؟ فرمود: برطرف نمودن زشتى به وسیله خوبى.
در حدیثى آمده که امام حسن (ع) هیچ گاه سائلى را رد نکرد و در برابر درخواست او «نه» نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است که هیچ گاه سائلى را رد نمىکنید؟ پاسخ داد: «انى لله سائل و فیه راغب و انا استحیى ان اکون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان یفیض نعمه على، و عودته ان افیض نعمة على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان یمنعنی المادة»؛ من سائل درگاه خدا و راغب در پیشگاه اویم، و من شرم دارم که خود درخواست کننده باشم و سائلى را رد کنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد کرده، معتادم کرده که نعمتهاى خود را بر من فرو ریزد، و من نیز در برابر او معتاد شدهام که نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم که اگر عادتم را ترک کنم اصل آن نعمت را از من دریغ دارد.
امام حسن علیه السلام به دنبال این گفتار این دو بیت شعر را نیز انشاء فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا | |
بمن فضله فرض على معجل |
|
و من فضله فضل على کل فاضل | |
و افضل ایام الفتى حین یسئل» (1) |
|
"هنگامى که سائلى نزد من آید به او گویم: خوش آمدى اى کسى که فضیلت او بر من فرضى است عاجل. و کسى که فضیلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترین روزهاى جوانمرد روزى است که مورد سؤال قرار گیرد، و از او چیزى درخواست شود."
مهرت به کاینات برابر نمی شود
داغی زماتم تو فزونترنمی شود
از داغ جانگداز تو ای گوهر وجود
سنگ است هر دلی که مکدّر نمی شود
ظلمی که بر تو رفت زبیداد اهل ظلم
بر صفحه خیال مصوّر نمی شود
تنها جنازه تو شد آماج تیرکین
یک ره شد این جنایت و دیگر نمی شود
بی بهره از فروغ ولای تو یا حسن
مشمول این حدیث پیمبر نمی شود
فرمود دیده ای که کند گریه بر حسن
آن دیده کور وارد محشر نمی شود
دارم امید بوسه قبر تو در بقیع
امّا چه می توان که میسرّ نمی شود
با این ستم که بر تو و بر مدفنت رسید
ویران چرا بنای ستمگر نمی شود
آن را چه دوستی است " موّید " که دیده اش
از خون دل ز داغ حسن، تر نمی شود
" سید رضا موید "
دِشب زمین از نور جاری و ساری مولای متقیان محروم شد و امروز بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال 40 از هجرت است و بعد از خطبه تاریخی حسن بن علی (ع) مردم کوفه یک یک دست بیعت با او می دهند. و زمین هنوز پابرجاست زیرا دومین حجت خدا بر روی زمین وارد عرصه حکومت، که یکی از مهمترین وظایف ولایت است شد.
نگاه کن! ببین چه کسانی دستهای فرزند زیبای فاطمه(س) را می فشارند. از دریچه کوچک چشمها می توان چیزهای زیادی دریافت. اما او می داند که باید حکم به ظاهر کند، گرچه باطنشان را بهتر از خودشان می شناسد.
لبخند بر لبانش کافیست برای اینکه یک عمر در رکابش باشی. پس فقط نگاهش کن و منتظر بمان که نوبت ما هم می رسد.
این مرد را می شناسی؟ او ابوبرده ، پسر ابوموسی اشعری است. او و بیعت با حسن بن علی(ع)!!!
همین ابوبرده به همراه عماره بن الولید، عمربن سعد، حجربن عمرو و اسماعیل و اسحاق دو پسر طلحه بن عبیدالله و چندین نفر دیگر بودند که به معاویه نامه نوشتند که هروقت سپاهت به اردوگاه حسن بن علی نزدیک شود، او را دست بسته تسلیمت می کنیم یا او را می کشیم.
شنیدم معاویه هم جواب نامه شان را بی درنگ داده که اگر حسن (ع) را بکشید پاداشت صد درهم است با فرماندهی یکی از لشکرهای شام و ازدواج با یکی از دخترانم.
یقینا زرهی که حسن(ع) به تن کرده نشانه اصلاع از این نامه نگاری هاست و به همین دلیل بود که تیر آن ملعون فریفته دنیا نتوانست بدو آسیبی برساند.
امام(ع) دستش را محکم فشرد و لبخند معناداری به او زد. اما چه سود که آنان در تمام لحظات در حال خلوت کردن با شیطانهای خود هستند و گرنه کیست که نور آشکار را نبیند؟
ای وای خوارج هم آمدند. عقب تر بنشین من از آنها متنفرم. عبدالله بن وهب الراسبی، شبث بن ربعی، عبدلله بن الکواء و اشعث بن قیس و دار ودست هشان.
شبث را می بطنی چه متکبرانه به گل صورت کریم آل طه می نگرد! او هم با معاویه هم پیمان است.
گوش بده، چه می گویند؟ شرط برای بیعت! این صورتش را ندیده بودم.! به شرط جنگیدن با معاویه با تو بیعت می کنیم. امام(ع) را ببین دستش را کشید و دارد می گوید باید به شرط اطاعت کامل و پیروی بی قید و شرط در جنگ و صلح با من بیعت کنید. چقدر از ته دل خرسند شدم. کوه غرورشان چنان شکست که صدایش را همه شنیدند.
بروید هرگاه توانستید بدون قید و شرط با امام زمانتان بمانید بیایید. وای اینها دیگر چه قومی هستند! دست بیعت به سوی حسین(ع) دراز کردند.
- یاحسین بن علی! دست بگشا تا با تو بیعت کنیم، همانطور که با پدرت بیعت کردیم و به این شرط که با متجاوزان و گمراهان شامی بجنگی.
حسین(ع) شرمنده از برادر، راسخ و استوار جواب داد: معاذلله که تا حسن(ع) زنده است بیعت شما را بپذیرم.
سنگریزه های کوه غرور زیر پای حق خرد شد و باز دستشان را به سمت حسن(ع) بردند و بیعت کردند. آه از این قوم بی حیا. مغیره بن شعبه درباره شان می گفت: اگر دو روز در شهری بمانند ، هرکس را که با آنان معاشرت کند را فاسد می سازند. اعوذ بالله من الشر الهمزات الشیاطین
اینان که آن گوشه مسجد می بینی گروه شکاک ها هستند. بعضی می گویند تحت تأثیر تبلیغات خوارج قرار گرفتند و پیوسته در حال شک و تردیدند. برخی آنان را کافر می دانند چون در اصل دین تردید و تزلزل دارند. خلاصه آنها جمعی از ساکنان کوفه اند که خودبه خود نه قصد نیکی دارنند و نه توان بدی فقط وسیله شر وفساد و آلت بی اراده ای در دست اخلالگران و فتنه جویان هستند.آنها هم با امام(ع) بیعت کردند.
خدا رحم کند! فرمانده لشکر حمراء نیز امده همراه با سپاهیانش. بیست هزار مرد مسلح کوفی! می گویند از طایفه بنی عبد القیس اند ولی اصلشان حتی عرب هم نیست. نژاد مخلوط از بردگان و موالی که بیشترشان اولاد کنیزکان ایرانی اند که در سال های 12 تا 17 در عین المتر و جلولاء اسیر شدند. آنها در مقابل پول دست به هر جنایتی می زنند و شمشیر برنده در دست جباران می باشند. قصدشان از بیعت با حسن مجتبی(ع) چیست؟!
دیگر مردمان را بنگر، برایشان فرقی نمی کند با که بیعت کنند اگر معاویه اینجا بود لابد با او بیعت می کردند. چه دنیای دونیست.!
فقط دلم به چند محب پسران رسول خدا(ص) خوش است. نگاهشان که می کنم دلم قرص می شود. آنجا نشسته اند. همانها که اولین نفرات بیعت کننده بودند.
هی، صحبت بس است. نوبت به ما رسید. بلند شو برادر دیر می شود.
رفتم به کنار رود
- سر تا پا مست-
رودم به هزار قصه، می برد زدست
چون قصه درد خویش با او گفتم
لرزید و رمید و رفت و نالید وشکست
ولو اشیاعنا - وفقهم الله بطاعه - علی اجتماع من القلوب فی الوفاء و بالعهد علیهم
لما تأخر عنهم الیمن بلقائنا
و اگر شیعیان ما - که خدا توفیقشان دهد- در راه ایفای پیمانی که بر عهد گرفته اند همدل می شدند،
میمنت ملاقات ما از ایشان به تأخیر نمی افتاد.
احتجاج/ ج2/ص499
یا الهی العاصین!ارزقنا حج بیتک الحرام
خانه کجا و صاحب خانه کجا؟طائف آن کجا و عارف این کجا؟
آن سفر جسمانی است و این سفر روحانی.
آن برای دولتمند است و این برای درویش.
آن اهل و عیال را وداع کند و این ماسوی را.
آن ترک مال کند و این ترک جان.
سفر آن در ماه مخصوص است و این را همه ی ماه.
آن را یک بار است و این را همه ی عمر.
آن سفر آفاق کند و این سیر انفس.
راه آن را پایان است و این را نهایت نبوَد.
آن می رود که برگردد و این می رود که از او نام و نشانی نباشد.
آن فرش پیماید و این عرش.
آن مُحرم شود و این مَحرم.
آن لباس احرام می پوشد و این از خود عاری می شود.
آن لبیک می گوید و این لبیک می شنود.
آن تا به مسجد الحرام رسد این از مسجد الاقصی بگذرد.
آن استلام حجر کند و این انشقاق قمر.
آن را کوه صفاست و این را روح صفاست.
سعی آن چند مره بین صفا و مروه است و سعی این یک مره در کشور هستی.
آن هروله کند و این پرواز.
آن آب زمزم نوشد و این آب حیات.
آن عرفات بیند و واین عرصات.
آن را یک روز وقوف است و این را همه ی روز.
آن از عرفات به مشعر کوچ کند و این از دنیا به محشر.
آن درک فنا آرزو کند و این درک تمنا را.
آن بهمیه قربان کند و این خویشتن را.
آن رمی جمرات کند و این رجم همزات.
آن حلق رأس کند و این ترک سر.
آن را {لا نسوق و لاجدال فی الحج}و این را فی العمر.
آن بهشت طلبد و این بهشت آفریند.
لا جرم آن حاجی شود و این ناجی،خنک آن حاجی که ناجی است.
حضرت آیت الله علامه حسن زاده ی آملی
بعد از نوشتن مطلب بیایید همدیگر را باور کنیم انتظار داشتم دوستان نظرات تحلیلی و پیشنهادات راهگشا ارائه بفرمایند که به جز چند نفر کسی به خودش زحمت نداده بود. بنده از تمامی دوستانی که مطلب را خواندند و نظر دادند تشکر می کنم. در میان کامنت ها یکی از بندگان خدا نظر داده بودند و خواستار پیگیری مطلب شده بودند. نمی خواستم مطلب را ادامه بدهم چون وبلاگ عمومی است؛ نه فقط برای طلاب و دانشجویان ولی امرزو مطلبی خواندم و بعد از اینکه حسابی وجدانم به درد آمد تصمیم گرفتم یه ذره دلنامه بنویسم:
خدا وکیلی از میون تمامی حوزه ها چند نفر مثل شهید مفتح و امام خمینی و شهید مطهری و شهید باهنر و امثالکم پرورش یافته اند؟ البته بنده بیشتر نظرم روی حوزه های برادران است که قدمتی چندین و چند ساله دارد وگرنه حوزه های خواهران غیر از حوزه الزهرا(س) کسی عددی به حساب نمی آوردشان منظورم از کسی مسئولین رده بالای حوزه های علمیه است.
بیایید خودمان را گول نزنیم و نگوییم امام (ره) یک معجزه بود و... با این حرفها وظیفه ما ساقط نمی شه. همه ما می دانیم اگر به اندازه ظرفیتمان و تا آخرین درجه ظرفیت وجودیمان تلاش کنیم مقامی کمتر از پیامبر(ص) نخواهیم داشت.
مشکل فقط قضیه حوزه و دانشگاه نیست. شاید مشکل قلیل من الآخرین است؛ ولی نه مشکل اینه که هیچ کس تکانی به خودش نمی ده تا توی این جرگه قلیل خودش رو جا کنه. همه راحت طلب شدن. حالا باز هم گلی به گوشه جمال بچه طلبه ها که دغدغشون مبارزه با نفس و اینجور مسائله که البته بنده فکر می کنم آنها هم از ذخیره معنوی جاریه در مکان و فضای حوزه ارتزاق می کنند.
لابد پیش خودتون می فرمایید که این یکی به نعل می زنه یکی به پاشنه آخه دلم از هر دو جاش پره!
ترخدا شما بگید مکان دانشگاه ها و حوزه ها تغییری کرده؟ چرا باید در همون دانشگاهی که حاج احمد متوسلیان درس خونده، نفس کشیده به ارزش های دینی توهین بشه؟ چرا وقتی برنامه جشن و مولودی و حتی نوحه خوانی برای اما محسین(ع) و ائمه اطهار(علیهم السلام) که روحی فداهما در نمازخانه دانشکده برپا می شود جای سوزن انداختن نیست، از بچه مذهبی گرفته تتا خوش تیپ های دانشکده( که الحمدلله به برکت نظام جمهوری اسلامی همه خوش تیپ شدند) می آیند و همراهی می کنند ولی تا مداحی تموم می شه و سخنرانی شروع می شه هیچکس باقی نمی مونه! به خدا هیچکس نمی مونه حتی یکنفر!
چرا اینقدر سطحی شدیم؟ چرا اینقدر خوب بلدیم توجیه کنیم؟ شاید چون خیلی خودخواه شدیم و توی همه زمینه ها خودمون رو صاحب نظر می دونیم.
یکی به من بگه مشکل از کجاست؟ مشکل از طلابه؟ از دانشجو هاست؟ اصلا شاید مشکل از زمونه است که آخرشه!!! یا شاید از امام زمان که نمی آیند!!!
من اگر بخواهم بیشتر از اینها بگم شاید بعضی از دوستان فکر کنند من ضدانقلاب و ضد روحانیت و... هستم.
ولی فقط این را بگویم که بیایید اینقدر به فکر جذب افراد و تغییر تفکرات آنها نباشیم بیایید خودمان را درست کنیم تتا وقتی کسی ما را می بیند نگوید این کیه و اسمش چیه! بلکه بپرسه دینش چیه و رهبرش کیه؟
ترخدا بیایید به داد اسلام برسیم اسلامی که برای شناساندنش چهارده سلاله و نور پاک پا به عرصه وجود نهادند.
ببخشید که پراکنده گویی کردم با اینکه حرف نگفته زیاد مانده....
والسلام علیکم و علی عبادالله صالحین
سلام
خیلی حرف داشتم برای گفتن...
ولی الآن اصلا حالشو ندارم...دلیلش رو هم نمی خواد بدونید...
باشه همون قراری که با هم گذاشته بودیم...
جمعه>بعد از آزمون دانشگاه آزاد خیلی حرف دارم براتون
فعلا خداحافظ
خیلی التماس دعا
نوشته شده توسط حسن میثمی در هیچ وقت!
اسرار حج از زبان امام سجاد(ع)
برخی از روایات که ناظر به اسرار حج است، گرچه از حیث سند قابل تأمل و دقت و جای تحقیق بیشتری دارد، لیکن متن آنها بسیار قوی است. کسانی که احادیث را با متون آنها می شناسند، این گونه از احادیث را هم معتبر می دانند.
علی بن الحسین(ع) بعد از سفر حج، شبلی را دیدند و فرمودند:« چه می کنی؟»
عرض کرد:« از حج برمی گردم»
فرمود:« آیا آنگاه به میقات رفتی و لباس دوخته را از تن درآوردی و لباس احرام را دربر نمودی و سپس غسل احرام را انجام دادی؟»
عرض کرد:«آری»
فرمود:« این که لباس دوخته را از بر گرفتی، آیا هنگام کندن لباس دوخته، قصد کردی که از لباس معصیت بیرون بیایی؟»
عرض کرد:« نه »
فرمود:« وقتی لباس احرام را در بر کردی در این قصد بودی که جامه طاعت در بر می کنی؟»
عرض کرد: « نه»
فرمود:« وقتی غسل احرام انجام دادی، آیا قصد کردی که خود را از گناهان شستشو می کنی؟»
عرض کرد:« نه، من فقط لباس مخیط و دوخته را بیرون آوردم و لباس احرام را در بر کردم و وقوف نمودم. نیت کردم همان چیزهایی را که دیگران انجام می دهند.»
فرمود:« پس تو احرام نبسته ای! احرام یه دستور ظاهری داارد که همه آن را انجام می دهند و یک دستور باطنی و سری دارد که تنها اهل سیر و سلوک و کسانی که به اسرار حج آگاهند، به آن توجه دارند.»
مستدرک الوسائل/ ج10/ص166
مخموران خموش
سلام
می دونم که شما خیلی خوبید و بهتون خوش می گذره اما ما اینجا در دنیا غرق شده ایم و در آخرت گم شده ایم. اینجا روزها و شبها بدون اتلاف وقت و بدون هیچ وقفه ای سپری می شوند و از آنها هیچ برایم نمی ماند جز بغض های فروخورده ای که نتیجه زندگی زمینی مان است. اینجا ما زندگی نمی کنیم زندگیمان عین مردگی است و به همین خاطر است که از مرگ می ترسیم و آن را دور می پنداریم و هنگام مرگ حسرت می خوریم که چرا زندگی نکردیم.
گاهی و شاید کمتر از گاهی اگر کربلایی شوم و یادتان کنم با تمام وجود احساس بی وجودی می کنم و حس می کنم که از خجالت شما باید مرد و زندگی نکرد؛ اما گفتم که کمتر از گاهی...
هر وقت پیشتان می آیم هوای دلم عوض می شود و به تو می نگرم که آرام و خاموش گذشتی. تویی که نخواستی با فریادت ما را به سوی اربابت بکشانی بلکه با رفتارت، با عاشقانه رفتنت، با دوباره آمدنت، با استخوانهایت و با پلاک و چفیه ات اینکار را کردی؛ آری تو مخمور عشق الهی شده بودی و هیچ چیز تو را آرامش نمی داد جز شهد شیرین شهادت.
عزیزم! اینجا همه برعکس تواند. اینجا همه فریاد می زنند تا بکوشند کسی را مجذوب کنند اما تو خاموش بودی و تاریخ را مجذوب خود کردی و وقتی مجذوبت شدم دریافتم که تو را شراب ازلی اینقدر آرام کرده و تو ذوب شدی ، ذوب در عشق
نازنینم! تو تا آخرین جرعه این جام نوشیدی تا اسلام بماند و ما هم لذت ذوب شدن را بچشیم اما اگر دستمان را نگیرید توانش را نداریم. افق روشن است و راهی سخت در پیش داریم پس ای مخموران خموش این بار هم شما ایثار کنید.