امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۱ ثبت شده است

سال هشتم، شماره‌ی هفتادوچهارم، بها: 9 دقیقه

بقیع1
امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]
/جمعه 29 اردیبهشت 1391/

سعودی‌ها، در نماز جماعت صبح روز جمعه در حریم نبوی معمولا یک سوره سجده‌دار می‌خوانند و به سجده می‌روند. برای همین ما نمی‌توانیم پشت سرشان نماز بخوانیم. نماز صبح را در هتل خواندیم و ساعت 4:30 خودمان را به جلوی قبرستان بقیع رساندیم. هنوز درهای قبرستان را باز نکرده بودند. شرطه‌ها هم تازه رسیده بودند و داشتند باتوم‌هایشان را از کمرشان باز می‌کردند.

اعضای کاروان که جمع شدند و حاجاقا آمد، گوشه‌ای نشستیم و آرام شروع کردیم به خواندن زیارت ائمه بقیع(ع). بعد از آن‌هم آقایان از خانم‌ها جدا شدند و رفتیم داخل قبرستان بقیع. جایی که سال‌ها بود یا عکسش را دیده بودم، یا فیلمش را از تلویزیون مشاهده کرده بودم.

زیارت قبور شهدای جنگ‌ها و اشخاص مختلف صدر اسلام، به‌خاطر ازدحام جمعیت در مقابل قبور ائمه بقیع(ع) زودتر از زیارت امامان‌مان اتفاق افتاد. دیگر آفتاب بالا آمده بود که رسیدیم روبه‌روی قبور مطهر ائمه بقیع(ع).

چند مأمور سعودی با لباس شخصی ایستاده بودند و به کسی اجازه نمی‌دادند که کتاب دعایش را باز کند. "حاجی کتاب دعا ببند". این جمله‌ای بود که هر چند ثانیه یک بار از زبان مأمور سعودی شنیده می‌شد. اعتقاد سعودی‌ها را می‌شد از تابلوی بزرگی که در ورودی قبرستان بقیع نصب کرده بودند متوجه شد. آن‌ها باور دارند که قبرستان تنها برای عبرت گرفتن است و هیچ فایده دیگری ندارد.

کنار قبور ائمه بقیع(ع) هم یک سوله کوچک با سکوهای زیاد درست کرده بودند و تقریبا یک دسته کامل شرطه‌های سعودی آماده نشستنه بودند که در مقابل مشکلات احتمالی آماده باشند. البته فضای زائرین خیلی آرام‌تر از این حرف‌ها بود. هر کسی در حال خودش بود. کسی اجازه خواندن روضه بلند نداشت. گریه بلند مجاز نبود. طبیعی است که در این فضا اتفاقی رخ نمی‌دهد.

بقیع2

حالا دیگر بقیع را با همه غربتش، با چشمان خودم دیده بودم. فهمیده بودم که وقتی می‌گویند بقیع بغض شیعه است، یعنی چه. دیگر برایم سئوال نبود که چرا سال‌های سال است این بغض دارد گلوی شیعه را می‌فشارد. بغضی که اگر تبدیل به گریه شود، سیل اشکش دامان خیلی‌ها را خواهد گرفت.

خیلی از هم کاروانی‌ها، برای اداره این قبرستان به این شکل، به سعودی‌ها حق می‌دادند. "ایرانی‌ها جنبه ندارند" و "اگر همین شرطه‌ها نبودند، ایرانی‌ها خاک این‌جا را به توبره می‌کشیدند" نهایت استدلال برخی هم کاروانی‌ها بود.

بعضی هم می‌گفتند: "این شرطه‌ها که گناهی ندارند". شاید من هم اگر کمی فکر می‌کردم، به این نتیجه می‌رسیدم که شرطه‌ها هم آدم‌های خوبی هستند. یا حتی به آن مأمور لباس شخصی. شاید حتی آن مأموری که 8 شوال، بارگاه ائمه بقیع(ع) را تخریب کرده آدم خوبی بوده است. یا مثلا آن مأموری که تیر را از چله کمان رها کرد تا به بدن بی‌جان پسر بزرگ امیرالمومنین(ع) برخورد کند. از کجا معلوم این‌ها آدم‌های بدی بوده‌اند؟

نمی‌دانم! شاید آدم‌های بد این دنیا، شاخ و دُم دارند. شاید هم فقط مخصوص قصه‌ها هستند.

***

با همه این سئوال‌ها از بقیع‌مان برگشتیم و صبحانه‌ای خوردیم و مجددا خوابیدیم. غربت بقیع، حس نماز جمعه را هم ازمان گرفت. برای همین، بعد از پایان نماز جمعه، رفتیم حرم.

تشرف دسته جمعی به حرم با حاجاقا، بار دیگر آخر شب نصیب‌مان شد. حالا دیگر کم کم داشتم باور می‌کردم این‌جا قطعه‌ای از بهشت است. دل‌آرامی است که تا نبینی‌اش، دلت آرام است. اما امان از آن روزی که ببینی و درکش کنی. غبطه می‌خوردم به حال آن‌هایی که دیدند و درکش کردند. خوش به حالشان.

۴ نظر ۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۳۰
حسن میثمی
سال هشتم، شماره‌ی هفتادوسوم، بها: 10 دقیقه

مدینه1

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص 562، ح 1174]

/28 اردیبهشت 1391/

برایم محتمل بود که شب قبل از سفر، باید قید خواب را بزنم. اما فکرش را نمی‌کردم کارهای عقب افتاده‌مان تا این حد زمان بگیرد. به هر ترفند و امکانی بود، وسایل چمدان را آماده کردیم، جمع‌آوری مختصری در خانه انجام دادیم و آماده رفتن شدیم.

قرار کاروان 5:30 صبح، ترمینال 1 فرودگاه بود. اما با توجه به پرواز ساعت 9:15، همان حس ششم که بیدار ماندن در شب قبل از سفر را برایمان حدس زده بود، بهمان فهمانده بود که امکان جلو رفتن عقربه کوچک به اندازه یک ساعت برای رسیدن به محل قرار فرودگاهی کاروان وجود دارد. همین شد که رأس 6:30، جلوی ازدحام جمعیت حاضر در ترمینال1 فرودگاه مهرآباد تهران سبز شدیم. جمعیتی که 90درصدشان بدرقه کنندگان بودند.

چشم‌هایی که چمدان‌هایمان را –با حسرت- دنبال می‌کردند، خوب حرف می‌زدند. انگار مثلا می‌گفتند "نمی‌شود ما هم با شما بیاییم؟". حتما پاسخ ما را هم پیش خودشان می‌دادند. می‌دانستند که آمده‌اند استقبال. قسمت آن‌ها روز دیگری است، شاید.

پس از کمی چرخش و اشراف به وضعیت حاضر، گرفتن گذرنامه‌ها از دست مدیر کاروان به خانواده‌مان نشان داد که دیگر انگار وقت رفتن است. 13-14 روز ندیدن هم‌دیگر، شاید آن‌قدر سنگین نباشد. انگار سنگینی به حرف دیگری غیر از "خداحافظ" بود. آن گفتن "التماس دعا" چمدان‌هایمان را بیش‌تر سنگین می‌کرد تا "مواظب باش سرما نخوری".

آن کس که یک بار خودش را به سرزمین پیامبر(ص) رسانده بود، نگاهش متفاوت بود با آن‌که نرفته بود. هر کدام‌شان یک‌طور می‌گفتند "التماس دعا". حتی بعضی از بدرقه کننده‌های غریبه، با نگاه و زبان، جلویمان را می‌گرفتند و فقط یک جمله می‌گفتند: "دعا کنید همه را". ما هم نمی‌فهمیدیم خیلی ماجرا چیست. "چشم"ی می‌گفتیم و به هوای عقب نیفتادن از پروسه سوار شدن، چمدان را می‌کشیدیم دنبال خودمان. فکر می‌کنم هیچ‌وقت نگاه‌ها این‌قدر حرف نداشت.

***

از شاخ و شانه کشیدن پلیس فرودگاه برای معتادان محترم و ترساندن آن‌ها از رفتار پلیس سعودی و کنترل گذرنامه و گرفتن کارت پرواز که بگذریم، می‌رسیم به داخل هواپیما. همان‌جایی که ما نشستیم. دقیقا کنار یک پدر پیر و دخترش که از اول تا آخر پرواز ثانیه به ثانیه صفحه نمایشگر جلوی هواپیما را چک می‌کردند که چه‌قدر راه تا جده مانده و سرعت هواپیما و دمای هوا چه‌قدر است. پدر که چشمانش نمی‌دید. عوضش دختر برایش بلند بلند می‌خواند: "آقاجون سرعت هواپیما 680کیلومتره. حدودا 3ساعت دیگه هم می‌رسیم. رو نقشه نگاه کن کجاییم؟ می‌بینی؟ دمای هوا هم بیرون هواپیما منفی 30درجه سانتی‌متره". بعد خودش اصلاح می‌کرد اشتباهش را. انگار عبارت "سانتیگراد" در دهانش خوب نمی‌چرخید. پدر هم که کلا به این رقم‌ها اهمیتی نمی‌داد.

من که از همان اول –یعنی از همان اول ِ اول ِ اول- کمربندم را بستم و سرم را تکیه دادم به صندلی هواپیما. به چشمانم اعتماد داشتم که خودش بلد است چه‌طور گرم شود و پلک‌ها را به هم برساند. خیلی هم متوجه نشدم هواپیما چند در دارد و در موارد اضطراری ماسک از کجا می‌افتد جلوی صورتم. یعنی خستگی نگذاشت.

حتی وقتی ناهار را در هواپیما آوردند، نصفه و نیمه خوردمش. سبزی پلو با گوشت بود. با قاشق و چنگال هم خوردمش. خودم که نفهمیدم. هم‌سر گفت همه این‌ها را. من یادم نیست چنین ناهاری خورده باشم. فقط در ذهنم هست که با یک تکه گوشت که بیش‌تر به لاستیک می‌ماند، به همراه یک چاقو کلنجار می‌رفتم. حالا این‌که برنج‌ها را چه‌طور می‌خوردم، خدا داند!

از اواخر ناهار تازه بیدار شدم. فهمیدم که با چه غذای نخوردنی دارم کلنجار می‌روم. گذاشتمش کنار و فهمیدم حدود نیم ساعت به فرود مانده است.

با صلوات‌های پی در پی، چرخ هواپیما خورد به زمین و اتوبوس هوایی ما نشست. ورود به فرودگاه جده و کنترل گذرنامه توسط مامور سعودی با نگاه چپ چپ و زل در حالت صورت و عکس گذرنامه گذشت.

***

هوا بدجور شرجی بود. کم کم داشتیم باور می‌کردیم که انگار جایی غیر از ایران آمده‌ایم. مانده بود به مدینه البته. با توقف بین راه و خوردن ناگت مرغ، شد حدودا 6 ساعت؛ که دو سومش را باز هم خوابیدیم!

روحانی کاروان –که دیگر با هم حسابی رفیق شده بودیم- نیم ساعت مانده به مدینه، شروع کرد به صحبت کردن. "مسجد شجره" را به‌مان نشان داد. درباره مدینه هم گفت. داشت عادی حرف می‌زد. اما حرف‌هایش شد روضه. اول خودش اشک ریخت. بعد همه گریه کردند. انگار که تازه فهمیدند "این‌جا واقعا التماس دعا دارد".

نگاه‌های ترمینال1 فرودگاه مهرآباد برایم مرور می‌شد. حالا دیگر من نماینده نگاه‌های زیادی بودم. نماینده آن‌هایی که تلفنی باهاشان خداحافظی کردم و گفتند "التماس دعا". نماینده آن‌هایی که پیامکی به من رساندند که "التماس دعا".

هر چه نزدیک‌تر می‌شدیم، بیش‎‌تر باورم نمی‌شد که این‌جا همان شهر پیامبر اسلام و ائمه اطهار(ع) است. خیلی شهر را ندیدیم. به خودمان که آمدیم، رسیده بودیم هتل. خوشامدگویی خدمه هتل این را به ما فهماند. هوا تاریک شده بود.

قرار شد بعد از جاگیر شدن و خوردن شام، ساعت 21:30 همگی در لابی هتل جمع شویم و دسته جمعی برویم حرم.

***

هتل نزدیک حرم بود و یاد گرفتن مسیر، خیلی سخت نبود. درِ شماره 7، نزدیک‌ترین در به هتل "الجاد کروم" بود. همان در را نشانه گذاشتیم و رفتیم داخل. ستون‌های منظم و مکرر، اجازه دیدن "قبه الخضراء" را در همان لحظه ورود گرفته بود. با توضیحات "حاجاقا" کم کم جلو رفتیم. گنبد سبز نبی رحمت را دیدیم. دلمان نرم شد. خانم‌ها رفتند سمت زنانه و ما هم از یکی از ابواب رفتیم داخل.

به محض توقف و اجتماع اعضای کاروان و توضیحات حاجاقا، یک مامور لباس شخصی سعودی با یک بیسیم در دست می‌آمد و با زبان نصف و نیمه‌اش می‌فهماند که این‌جا، جای نماز است. نه سخنرانی. اما حاجاقا همه جا را توضیح داد. ستون‌های توبه و قرعه، جایگاه منبر پیامبر(ص)، جایگاه اذان بلال، در ِ خانه حضرت زهرا(س)، روضه و دست ِ آخر منزل پیامبر(ص) که همان ضریح مبارکش بود.

حاجاقا گفت که اهل تسنن خیلی به توسل به اموات اعتقاد ندارند. برای همین "شرطه"ها اجازه توقف کنار ضریح را نمی‌دادند. چه برسد به زیارت‌نامه و دیگر ادعیه.

آن‌جا روضه هم نمی‌شد بخوانی. حالم بیش‌تر شبیه بهت زده‌ها بود. انگار که آمده باشم یک مکان زیارتی برای بازدید. حس خوبی داشتم، اما این حس غلیان نکرده بود.

دوست داشتم یکی روضه بخواند، ما هم سینه بزنیم. دوست داشتم یکی حرف بزند. از این‌جا بگوید. بگوید که دری از درهای بهشت، همان روضه، یعنی فاصله بین منبر پیامبر(ص) تا ضریح ایشان است. انگار که این حرف‌ها سیلی در گوش یک آدم خواب باشد. خواب هم که نه؛ آدم مست ِ لایعقل. سرحال بیاید. بفهمد کجای این دنیا ایستاده است.

اما سعودی‌ها این را نمی‌خواهند. در دست‌شان فقط قرآن هست و تکان می‌خورند و قرآن می‌خوانند. می‌خوابند و قرآن می‌خوانند. می‌ایستند و قرآن می‌خوانند. اما احتمالا آیه تطهیر را نمی‌خوانند. یا مثلا سوره کوثر را. شاید هم فقط "می‌خوانند".

حدود ساعت 23 بود که برگشتیم هتل. با یک قرار صبحانه: زیارت ائمه بقیع(ع). زیارتی که امیدوار بودم من را از این بهت بیرون بیاورد.

۴ نظر ۳۰ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۲۴
حسن میثمی