امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

سال هفتم - (دوره ی جدید) - شماره ی شصت و هفتم-بها:1 دقیقه

بسم الله

شماره شصت و هفتم

مشق شب:
امام حسن(علیه السلام) فرمود:
انسان‌ تا وعده‌ نداده، آزاد است. اما وقتى‌ وعده‌ مى‌دهد زیر بار مسؤولیت‌ مى‌رود و تا به‌ وعده‌اش‌ عمل‌ نکند رها نخواهد شد.
بحار الانوار، ج78، ص113


حاضر بود شرط ببندد. می گفت سرم برود، قولم نمی رود.

راست می گفت. سرش رفت، اما قولش؛ نه!

۳۴ نظر ۱۵ اسفند ۸۸ ، ۰۰:۴۲
حسن میثمی

سال ششم-(دوره ی جدید)-شماره ی چهل و هفتم-بها:2 دقیقه

بسم الله

خیانت نکنید!

فتوا

 

مشق شب:اگر ازتان سئوالی پرسیدند، خیانت نکنید، لطفا!

امام حسن(علیه السلام) فرمود:

خردمند کسى است که وقتى از او پند خواستند خیانت نکند.

تحف‌ العقول‌ ، ص239

-یک، دو، سه...ای بابا!...یک، دو، سه...! نمی شه!...

صدای شمارش پسربچه ای که در صندلی قطار مترو کنارم نشسته بود به علاوه خنده های بلند چهار دختر جوان که وضعیت خوراک گشت ارشادی ها داشتند، سوهان خوبی بود برای اعصابم. تا می آمدم حواسم را جمع کنم ببینم خبر درج شده در روزنامه می خواهد چه ببافد، پسربچه چشمانش را می بست و تا زور داشت آن ها را فشار می داد و با خودش آرام می گفت:«یک، دو، سه...خدایا! اَه...!...عمو!»

خیلی تعجب نکردم. احساس عمو بودن را خیلی قبل تر بچه های کوچک به من هدیه داده بودند. با آن که هیچ وقت عمو نبوده ام. حالا هم این پسر بچه رو به من کرده بود و من را عمو خطاب کرده بود. پسر شیرینی بود. دلم نیامد بخوابانم زیر گوشش:«جانم!»
-نمی شه!
-چی نمی شه عزیزم؟
-معلممون گفته از امروز بچه ی خوبی باش، من هم می خوام. تا میام یک، دو، سه بگم و بچه خوبی بشم و شروع کنم به خوب بودن، چشمام رو که باز می کنم این دخترها رو می بینم. معلممون گفته حرومه.

من که از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر از این سئوال پیچیده فلسفی پسربچه سخت در شگفت بودم و دو زاری ام هم افتاده بود، به دخترها نگاه کردم. حالا دیگر خاطرات جذاب روزانه شان را –که فکر کنم این بار درباره گیرهای همان گشت ارشاد بود- تمام کرده بودند و زل زده بودند به من. منتظر بودند ببینند چه جوابی می دهم. من هم دستم را روی شانه سمت راست پسر قفل کردم و مردانه فشارش دادم. به پسر گفتم:«ببین پسرم! ببین! ایرادی ندارد. حلال حلال است. اما فقط ببین. درباره شان فکر نکن!»

از فتوای خودم خوشم آمد! اما فحش و بد و بیراه های دخترها و رفتن آن ها به نقطه ای دیگر نشان می داد که چندان به مزاقشان خوش نیامده است.
پسر دوباره شروع کرده بود:«یک، دو، سه...»


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ در این هفته لطف کردند.

وبلاگ غیرطبیعی ها -- وبلاگ گلچهره -- وبلاگ ما باید با هم حرف بزنیم -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ کاغذ کاهی -- وبلاگ بی سایه بان -- وبلاگ چرک نوشت های یک بچه آخوند -- وبلاگ مرصاد -- وبلاگ الا ای عشق لبیک -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ کرشمه -- بی صدا -- وبلاگ نما -- وبلاگ لیوان خالی -- وبلاگ مذهب رندان -- وبلاگ حریم یاس -- وبلاگ ساعت شنی -- وبلاگ راه آسمانی -- ناشناس -- وبلاگ یادداشت های یک خبرنگار -- وبلاگ هیئت امام حسن مجتبی(علیه السلام) -- وبلاگ یاران آسمانی -- وبلاگ شب شعر عاشورایی

۲۰ نظر ۰۶ دی ۸۷ ، ۲۳:۰۵
حسن میثمی

سال ششم-(دوره ی جدید)-شماره ی چهل و سوم-بها:3 دقیقه

بسم الله

چند بار متولد می شویم کلا؟

تولد دوباره

مشق شب:وقتی آخرت خراب باشد...

شخصى‌ به‌ امام‌ حسن‌ (علیه‌ السلام) عرض‌ کرد: اى‌ پسر پیامبر خدا چرا ما از مرگ اکراه‌ داریم‌ و آن‌ را دوست‌ نداریم‌؟ حضرت‌ فرمود:

چون‌ شما آخرت‌ خود را خراب‌ و دنیایتان‌ را آباد کرده‌اید، بنابراین‌ انتقال‌ از عمران‌ و آبادانى‌ به‌ خرابى‌ و ویرانى‌ را دوست‌ ندارید.

بحار الانوار، ج‌44، ص110

همه در جنب و جوش بودند. کسی نبود بیکار باشد تا مقدمات کار فراهم شود. جمعیتی آمده بودند برای بدرقه اش.

***

جمعیتی آمده بودند برای استقبالش. پدرش نگران تر از همیشه چشم به راهش بود تا به این دنیا بیاید. قلبش خیلی تندتر از آن چه باید می زد. نگران بود که نکند فرزندش راحت متولد نشود. دستانش را در هم می فشرد و دائم قدم می زد و برای دیدن فرزندش لحظه شماری می کرد. پدر می دانست کلی آدم در آن دنیا دارند بدرقه اش می کنند. همین تصور، آشفتگی های روحی اش را کمی آرام می کرد.
اما خیلی طول نکشید. دلبندش را آوردند، در یک لباس سفید. پدر خیلی گرم او را در آغوش کشید. گرم تر از همیشه. دلش خیلی برای تنها دخترش تنگ شده بود. نامش را برای باری دیگر انتخاب کرد:سارا؛ سارا باقی

***

همه ی کارها انجام شده بود. فقط مانده بود اعلامیه. بدون این که ثانیه ای فکر کند تلفن همراهش را برداشت و به رفیقش –که طراح بود و انتشاراتی داشت- زنگ زد:«الو؛ سلام مسعود. اعلامیه ترحیم مادر ما رو چاپ می کنی؟ متنش رو بنویس: با نهایت تالم و تاثر درگذشت ناگهانی مادری دلسوز و فداکار، همسری مهربان بانو سارا باقی را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان و بستگان می رساند. به همین مناسبت...»

***

سارای دوباره متولد شده گریه ی آن دنیایی ها را هیچ گاه نفهمید. انگار این صحنه برایش تکراری بود، لحظه ای که بلند گریه می کرد و ماما به پشت او می زد. حالا او دیگر به آرامش رسیده بود. اما آن دنیایی ها این را نمی دانستند.


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ در این هفته لطف کردند.

وبلاگ شب شعر -- وبلاگ گلچهره -- حالا -- وبلاگ چرک نوشت های یک بچه آخوند -- خواجه محمود -- وبلاگ امضا82 -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ بی سایه بان -- وبلاگ راه آسمانی -- وبلاگ صدای عجیب -- وبلاگ صبح سپید -- وبلاگ کاغذ کاهی

۱۵ نظر ۰۲ آذر ۸۷ ، ۱۳:۱۰
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی سی ام-بها:1 دقیقه

بسم الله

ما قدر عمرمان را...
فرصت شمار صحبت...

 

مشق شب:و تو ای پسر آدم...!

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

اى‌ پسر آدم! از زمانى‌ که‌ از مادر زاییده‌ شدى‌ مشغول‌ نابود کردن‌ عمر خود بوده‌اى، پس‌ از باقى‌مانده ی‌ عمر خود براى‌ آینده [عالم‌ آخرت] ذخیره‌ کن‌. به‌ درستى‌ که‌ مؤمن‌ از این‌ دنیا زاد و توشه‌ برمى‌گیرد و کافر خوشگذارنى‌ مى‌کند.

کشف‌ الغمه‌، ج‌1، ص‌572

پیرمرد می گفت:انسان ها وقتی دوران جوانی شان تمام می شود، خیلی زودتر از آن چه باید پیر می شوند. تازه می فهمند که جوانی شان گذشت.

این را گفت و پرستار ملحفه ی سفید را روی سرش کشید.


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

سایت نجوا -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- سایت ایران1404 -- فاطیما -- حریم -- وبلاگ صبح سپید -- وبلاگ بچه های آسمان -- ناشناس -- وبلاگ صدای عجیب -- وبلاگ همقطاری سلام -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ مبارز -- کلوب دانشجویان دانشگاه مفید قم -- وبلاگ محبین14

۰ نظر ۳۱ خرداد ۸۷ ، ۱۱:۰۴
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی بیست و نهم-بها:1 دقیقه

بسم الله

وقتی دلیل خلقت،از ولایت تبعیت می کند
و چه سخت است این روزها برای ولی

 

مشق شب:محبت،دوستی،ولایت...ولایت علی بن ابیطالب حصنی...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

رسول‌ خدا(ص)فرمود:محبت‌ و دوستى‌ ما اهل‌ بیت‌ را اختیار کنید،چون‌ هر کس خدا را در حالى‌ ملاقات‌ کند که‌ ما اهل‌ بیت‌ را دوست‌ داشته‌ باشد،با شفاعت‌ ما وارد بهشت‌ مى‌شود.

محاسن،ص61

شوهرش را که از خانه بردند، رفت ایستاد رو به روی مسجد پیامبر. گفت:"به خدای صاحب این مسجد قسم! اگر پسر عمویم را آزاد نکنید، موهایم را پریشان می کنم، لباس پدرم را روی سرم می اندازم، نفرین تان می کنم."

هنوز حرفش تمام نشده، ستون های مسجد شروع کرد به لرزیدن. سلمان آمد کنارش گفت:"بی بی جان! علی پیغام داده به شما بگویم مبادا نفرین کنید."

فاطمه حرف علی را که شنید برگشت. ستون های مسجد آرام گرفت.

برگرفته از مجموعه ی 14خورشید و یک آفتاب،ج3،مادر آفتاب،ص77،مهرالسادات معرک نژاد
منبع:بحارالانوار،ج28،ص175


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ انسان نقره ای -- وبلاگ پاتوقی برای شادترین ها -- سایت ایران1404 -- وبلاگ کاغذ کاهی -- ناشناس1 -- وبلاگ صبح سفید -- وبلاگ امام حسن مجتبی(ع) -- وبلاگ خیزران -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ تردید خاکستری -- وبلاگ لبگزه -- وبلاگ سلام هموطن -- وبلاگ هیئت امام حسن مجتبی(ع) -- وبلاگ مبارز -- وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ عشاق الزهرا(س)

۰ نظر ۱۸ خرداد ۸۷ ، ۱۰:۱۸
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی بیست و دوم-بها:2 دقیقه

بسم الله

دنیا تا چه حد می تواند بی وفا باشد...؟
خداحافظ ای شهر،ای همه نامردمی

 

مشق شب:بدون هیچ شرح اضافه ای...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

سوگند به‌ خداوند!هر کس‌ ما را دوست‌ داشته‌ باشد،اگر چه‌ در دورترین‌ نقاط مانند دیلم‌ اسیر باشد،دوستى‌ ما براى‌ او مفید است.همانا محبت‌ ما گناهان‌ فرزندان‌ آدم‌ را از بین‌ مى‌برد،همان طور که‌ باد برگ‌ درختان‌ را مى‌ریزد.

بحار الانوار ،ج‌44 ،ص‌24

1.
از خانه بیرون آمد.حسن را روی این شانه اش نشانده بود،حسین را روی آن یکی.لبخند می زد.گاهی این را می بوسید،گاهی آن را.گفتم:"یا رسول الله!خیلی دوست شان داری؟"

فرمود:"بله!هر کس دوست شان داشته باشد،را هم."1

***

2.
جمعه،21رمضان،سال 40 هجری.

امام بر فراز منبر بود.مردم دسته دسته می آمدند و بیعت می کردند.شرط کرد با هر که در جنگم جنگ کنید و با هر که در صلحم صلح کنید.مردم پذیرفتند.2

***

3.
-عده ای مسلمان ظاهر نما آمدند برای دادن شعار.

-عده ای حریص و آزمند آمدند برای کسب غنائم.

-عده ای از بازماندگان صفین آمدند برای گرفتن انتقام.

-عده ای از خوارج آمدند برای کشتن معاویه.

-عده ای متعصب قبیله ای آمدند،برای تصفیه حساب های شخصی.

-تعداد انگشت شماری شیعه.

همه با هم شدند سپاه امام.3

***

4.
گفتند:"تو جانشین پدرت هستی و وصی او،هر دستوری داری بفرما.هر چه بگویی انجام می دهیم."

فرمود:"دروغ می گویید.به پدرم که بهتر از من بود وفا نکردید.به من وفا کنید؟!"

راست می گفت.وسط جنگ رهایش کردند.4

***

5.
رشوه های نهانی معاویه که رسید،دست از جنگ کشیدند.گفتند:"درگیری با معاویه درست نیست،او هم مسلمان است."

سکه ها که بیش تر شد به معاویه نوشتند:"حاضریم حسن بن علی را دست بسته تسلیمت کنیم."5

***

6.
باور کردنی نبود.وقتی شهید شد خیلی ها برایش گریه کردند.حتی بعضی از دشمنانش،مثل مروان بن حکم.باور کردنی نبود.6

پی نوشت ها:
1.غریب آفتاب،مریم کریمی،مرکز آفرینش های ادبی قلمستان(جلد 4 از مجموعه ی 14 جلدی چهارده خورشید و یک آفتاب)،ص9
2.همان،ص83
3.همان،ص87
4.همان،ص90
5.همان،ص91
6.همان،ص100


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ ابوالقاسم -- وبلاگ چیستا -- مهاجر -- وبلاگ مبارز -- سایت زیر باران -- وبلاگ اثبات ما -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ انسان نقره ای

۰ نظر ۱۷ اسفند ۸۶ ، ۲۳:۳۹
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی نوزدهم-بها:1 دقیقه

بسم الله

تو چه فکر می کنی؟
فاصله ی ما با کوفیان بی وفا...؟

 

مشق شب:شما فکر می کنید ما با کوفیان 1400 سال قبل چه قدر فاصله داریم؟

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

اى‌ اهل‌ کوفه‌!بدانید که‌...وفاى‌ به‌ عهد جوانمردى‌ است..‌. .

ترجمة‌ الامام‌ الحسن‌ ، ص‌167

هیئت و سینه زنی و تکیه و روضه به کنار.بیا در این محرم به این جواب برسیم که ما با کوفیان 1400 سال قبل چه قدر فاصله داریم؟آن ها که عهدی را وفا نکردند؟ما چه عهدی با آقایمان بستیم؟ما کجاییم؟آن ها کجایند...؟

نصیحت کننده ها خیلی بودند.

می گفتند:"نرو"

می گفت:"خدا می خواهد مرا کشته ببیند."

می گفتند:"لا اقل زن و بچه ات را نبر."

می گفت:"خدا می خواهد آن ها را هم اسیر ببیند.کار این امت درست نمی شود مگر با کشته شدن من و اسیر شدن خانواده ام."1

1.به نقل از جلد پنجم مجموعه ی چهارده خورشید و یک آفتاب،آفتاب بر نی،زینب عطایی


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ گروه فرهنگی مولاتی رقیه(س) -- هادی -- وبلاگ جزیره ی متروک -- حاجی -- وبلاگ آشنایی با پدر زمان -- سلام -- ناشناس -- وبلاگ صلیب نقره ای -- وبلاگ خبری آفتابلاگ -- مهاجر -- وبلاگ بچه های آسمان -- سلما -- وبلاگ یاران موعود -- وبلاگ تا تا صبح انتظار

۱ نظر ۲۲ دی ۸۶ ، ۱۰:۵۶
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی پانزدهم-بها:5 دقیقه

بسم الله

این یک داستان واقعی است!
می لرزید...این بار دلم...

 

مشق شب:نه پیروز،نه تسلیم...خیر الامور...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

در طلب‌ مانند شخص‌ پیروز مکوش‌ ، و مانند کسى‌ که‌ تسلیم‌ شده‌ به‌ قدر اعتماد نکن‌ چون‌ به‌ دنبال‌ کسب‌ و روزى‌ رفتن‌ سنت‌ است‌ ، و میانه‌روى‌ در طلب‌ روزى‌ از عفت‌ است‌،و عفت‌ مانع‌ روزى‌ نیست‌ ، و حرص‌ موجب‌ زیادى‌ رزق‌ نیست‌ . به‌ درستى‌ که‌ روزى‌ قسمت‌ شده‌ و حرص‌ زدن‌ ، موجب‌ گناه‌ مى‌شود .

تحف‌ العقول‌ ، ص‌236

باران تند و ریزی می بارید.هوا سرد نبود،اما نمی شد در آن با یک پیراهن که زیرش فقط یک عرقگیر پوشیده ای در پارک ملت به راحتی قدم زد.شیشه ی ساعتم را قطرات باران پوشانده اند.با گوشه ی پراهنم پاکشان می کنم و ساعت را می بینم:16 دقیق؛نه یک دقیقه پس،و نه یک دقیقه پیش.قرار است گزارش رادیو را بگیرم و سریع برگردم سازمان.حساب که می کنم می بینم تا گزارش را ادیت کنم و به سردبیر بدهم گوش بدهد می شود ساعت 19:30 و سرویس ها می روند.پس باید عجله کنم.موضوع چه بود؟ها!هویت زن مسلمان.

***

هر هفته می دیدمشان.اما توجهی نمی کردم.یعنی هر هفته برای گرفتن گزارش به پارک ملت می آمدم و می دیدم که از وقتی هوا رو به گرمی گرایید غرفه های فروش که همه ی فروشنده های آن هم خانم بودند ردیف کنار هم صف کشیده اند.از تجریش که ولی عصر را پایین بیایی نرسیده به در اصلی پارک ملت.خیلی راحت می توانی ببینیشان.البته می توانستی.

***

قاعدتا باید از خانم ها سئوال می پرسیدم و انگار سردبیر سخت ترین کار دنیا را از من خواسته بود.تجربیات قبلی من می گفت که خانم ها خیلی سخت حرف می زنند.در فکر پس و پیش کردن سئوال ها بودم که به غرفه های فروش رسیدم.غرفه ها مثل هر هفته نبود.یکی هست،یکی نیست.کنجکاو شدم.باران داشت بند می آمد.

***

بهترین گزینه برای مصاحبه را اولین خانم فروشنده دیدم.غرفه اش را داشت جمع می کرد و با تلفن همراهش صحبت می کرد:«شما را به خدا یک کم منصف باشید...»با عصبانیت گوشی تاشوئش را بست و در ساکش را باز کرد تا یک جایی برای همراهش پیدا کند.دیدم اعصاب درست و درمانی ندارد.یک خانم دیگر که تکیه خودش را به ستون غرفه ی خالی داده بود حواسش به من جمع شد.جلو رفتم و سلام کردم.تا گفتم گزارشگر رادیو جوان هستم تکیه اش را از روی ستون برداشت و به خانمی که داشت با تلفن صبحت می کرد،با ته لهجه ی آذری گفت:«بیا.تو حرف بزن.با تو کار دارن»دیگر باران بند آمده بود.سر انگشتانم داشت یخ می زد.voice recorder در دستانم آرام و قرار نداشت.می لرزید.

***

«زن ایده آل به نظر من باید با خدا باشد.یک همسر و یک مادر خوب باشد.عفاف و حیا داشته باشد...»داشت پشت سر هم حرف می زد.اما برای اولین باری بود که صدای مصاحبه شونده را نمی شنیدم.غرفه های دیگر بدجور حواسم را پرت کرده بودند.هر کس اسبابش را در کارتنی جا می کرد و می رفت سر خیابان تا دربستی بگیرد.هیچ کس نمی خندید.بر عکس هر هفته.تمام سعی ام را کردم که حواسم برگردد.به خودم آمدم.زن بغض کرده بود و حرف می زد.طوری که مردم رهگذر ثانیه ای می ایستادند تا ببینند جریان از چه قرار است.

***

«الآن دیگر باید این جا را جمع کنیم و برویم.کجا بروم؟چهار تا بچه دارم.خسته شدم از بس دستشویی شستم و در خانه ی مردم کار کردم.شوهر بی غیرتم ده سال است که رفته است و پشت سرش را هم نگاه نکرده.امشب من بروم خانه به بچه هایم چه بگویم؟دلم را به ده هزار تومانی که امروز کسب کرده ام خوش کنم یا به ماهی 40 هزار تومان کمیته امداد؟الآن اگر به من بگویند این مواد،این افیون،این بدترین مواد مخدر؛برو سر چهار راه بفروش خدا به سر شاهد است که می روم و می فروشم.جوراب هایی که می فروختم را به صورت امانی گرفته ام.حالا فروشنده می خواهد از من درصد بگیرد.از کجا بیاورم؟»

***

صدایش می لرزید.اما مثل یک مرد حرف می زد.دست در کیفش کرد و یک پلاستیک سفید را بیرون آورد.اگر اشتباه نکنم دو سه تا دو هزاری،یک دانه هزاری،و چهار پنج تا پانصدی با کمی خورده محتوی پلاستیک سفید بود:«این درآمد امروز من است.الآن باید دربست بگیرم و بروم خانه.دیروز بیمارستان به خاطر درد قلب بستری شدم و 18هزار تومان خرجم شد.ماهی 200هزار تومان کرایه می دهم.صاحبخانه ام هر ماه از من کرایه می خواهد.بروم بهش چه بگویم؟حیا و عفتم را نشان بدهم؟[دستش را جلوی صورتش می آورد و به اصطلاح رو می گیرد و مقنعه اش را مرتب می کند]بگویم من زن با حیایی هستم؟می گوید خوب!که چه؟من پول می خواهم.این ها پول است؟»باد سردی می آمد.

***

سرم داشت گیج می رفت.سه ماه تمام غرفه های زنان بی سرپرست را می دیدم و... .خیلی جلوی خودم را گرفتم.صدای زن مرا به خودم می آورد:«پسرم!تو شاید بتوانی صدای من را به مسئولین برسانی.»این جمله را که گفت بار سنگینی مسئولیت را روی دوشم احساس کردم."خدایا!از من چه می خواهی؟"
یادم نیست خداحافظی کردم یا نه.اما رفتم.فقط رفتم...سردی هوا استخوان هایم را می لرزاند.

***

گزارشم را گرفتم.شاید بهتر از دیگر هفته ها.اما نوک انگشتانم دیگر حس نداشت.در تمام مدت گزارش و ادیت و آمدن به خانه تا مثلا استراحت شبانه،این جمله ی آن زن در ذهنم دائم تکرار می شد:«تو هم فکر کنم خیلی ناراحت شدی.خدا بزرگ است.تا همین الآنش رسانده است.خوشحالم که سیمم وصل است.اما احساس می کنم که این کابل اتصال به خدا تبدیل به یک رشته سیم نازک تبدیل شده است.التماس دعا.خدایا شکرت!»


ببخشید؛چند لحظه!:از این که یک هفته،هفته نامه ی سیب خوشبو به روز نشد شرمنده.هیچ توجیهی درباره اش ندارم.توضیحی که لازم می دانم بگویم این است که اگر توجه کرده باشید جای مشق شب از این به بعد تغییر خواهد کرد.می آید اول.دلیل هم دارد.خیلی هم پیچیده نیست.فکر کن...!

یا علی


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ حریم یاس -- سلما -- وبلاگ یاران ناب -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- پرنیان -- وبلاگ کربلای 6 -- وبلاگ اعترافات یک راپورتچی -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ هیئت امام حسن جتبی(علیه السلام) -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ موسسه فرهنگی نوای علی اکبر(علیه السلام) -- وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ حیات خلوت -- لینک باکس آفتاب باکس -- وبلاگ قرآن و اهل بیت -- وبلاگ من خلوت نشین

۰ نظر ۰۴ آبان ۸۶ ، ۱۰:۰۹
حسن میثمی

سال چهارم-(دوره ی جدید)-شماره ی اول-بها:4 دقیقه

بسم الله

هفته ی وحدت و جشن عمر کشان!

معلم محکم به روی میزش می کوبد.ظاهرا،تعطیلات 13 روزه باعث شده است که بچه ها با هم حرف های زیادی را داشته باشند:«سااااااکت!!پنج دقیقه اس که دارم نگاهتون می کنم.خجالت نمی کشید؟سمیعی!با تو هستم.ساکت دیگه دختر.همین امروز والدینت پیشم بودند.»رگ خواب کلاس یا همان رمز سکوتش همین بود.تا اسم یکی از دانش آموزان برده می شد،همه ساکت و بی سر و صدا -حتما از ترس نبرده شدن اسمشان- سر جایشان می نشستند.

کلاس که ساکت شد معلم بعد از احوالپرسی و پرسیدن از بچه ها که تعطیلات را چه کار کردند،شروع کرد:«دو روز پیش،یعنی یک شنبه دوازدهم،آغاز هفته ی وحدت بود.این یعنی ما الآن در هفته ی وحدت هستیم.تا دلتان بخواهد در این مملکت روز برای اصناف و افراد و موضوعات مختلف داریم.اما یاد گرفتیم که یکی را تبریک بگوییم و یکی را تسلیت.دیگه فکر نمی کنیم که...»هنوز حرف های معلم تمام نشده بود که رضازاد داد زد:

- خانم اجازه!می شه بریم دستشویی؟

هیچ کس جرات خندیدن نداشت.اما خنده ی یکی از بچه ها در آخر کلاس،بمب خنده را منفجر کرد.تا حدی که خود معلم هم خنده اش گرفت.اما خودش را کنترل کرد و با صورت اخم کرده به رضا زاد گفت:«چند دقیقه اس که زنگ خورده؟می ری و سریع هم برمی گردی ها.شیرفهم؟»رضا زاد با تکان دادن سرش،به معلم اطمینان داد که حتما زود برمی گردد.

 - خوب بچه ها چی می گفتم؟آها...توی مناسبت های تقویمی به این فکر نمی کنیم که چرا این روزها،به این نام ها رقم خورده.یکی از همین روزها و هفته ها هم،هفته ی وحدته.هفته ای که اهل تسنن و شیعیان به صورت نمادین،برای وحدت خودشون انتخاب کردن.دلیلش رو هم که حتما می دونید.خوب.حالا هر کس دوست داره بگه چی از وحدت شیعه و سنی می دونه؟اصلا چرا لازمه؟

- خانم اجازه!به نظر ما اصلا وحدت لازم نیست.چرا باید ما کوتاه بیایم و سنی ها ککشون هم نگزه؟
- اجازه!به نظر ما شیعه ها و سنی ها برای این که دندون های امریکا رو تو دهنشون خورد کنن باید با هم باشن.
- خانم ببخشید ها!اما از قدیم و ندیم گفتن عرب و عجم آبشون توی یه جوب نمی ره.وحدت چیه؟ولشون کنید این شیوخ بی غیرت عرب رو.
- ببخشید خانم!حیف که رهبرمون گفته وحدت.و گرنه پدرشون رو در می آوردیم.
- خانم!ما که سعی می کنیم وحدت رو حفظ کنیم.فقط سالی یک بار می ریم جشن عمر کشون.خانم!نمی دونید چه حالی می ده.من که توی مردونه نبودم.اما داداشم تعریف می کرد،می گفت یه آقا با لباس قرمز به مردم نمی دونم چی چی فیل تعارف می کرده.البته مجلسی که ما بودیم زیاد نبود.اما داداشم اینا یه مجلسی رفته بودن می گفت خیلی حرف های بدی زدند که بابام و داداشم اومدن بیرون...

- خوب بچه ها!کافیه.حرف های خوبی زدید.خیلی ممنون.یکی از بچه ها گفت که وحدت لازمه.یکی دیگه گفت نه.اما من یه چیزی بگم و این موضوع رو ببندیم بریم سراغ درس.
ببینید بچه ها!چیزی که به رفتارهای ما هویت می ده،هدف های ماست.وقتی اهداف ما بزرگ تر می شن،نیازمند به کارگیری لوازم و امکانات بیش تری هستیم.خیلی خلاصه و کلی و ساده بگم.مثلا وقتی هدف ما اینه که جلوی دزدی که قصد دزدی خونه ی ما رو داره مقابله کنیم و از خونه مون حفاظت کنیم،حتی امکان داره با همسایه بغلی مون که خیلی هم باهاش بدیم و دیروز سر یه مسئله ای با هم بزن بزن داشتیم موقتا یا دائمی آشتی کنیم تا پدر آقا دزده رو در بیاریم...
خوب بچه ها...فکر می کنم کافی باشه.اونی که قرار بود بگیره باید تا حالا گرفته باشه.حالا بریم سراغ درس...

پچ پچ بچه ها فضای کلاس را پر کرد.بچه ها که اصلا دوست نداشتند درس شروع شود سعی می کردند به بهانه های مختلف،شروع درس را به تاخیر بیندازند.یکی از بچه ها از آخر کلاس فریاد زد:

- خانم اجازه؟رضا زاد هنوز نیومده...بریم دنبالش؟

- نخیر.خودش پا داره.میاد.

- خوب پس صبر کنین تا بیاد.عقب می مونه ها!


مشق شب:همه ی حواس ها جمع،نگاه ها به تخته،دارم مشق شب رو می گم ها...!

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

رأس خردمندى،همزیستى نیکو با مردم است.

کشف الغمة فی معرفة الأئمة، ج‏2، ص 147


با تشکر از دوستانی که در مطلب گذشته کامنت گذاشتند:

وبلاگ منتظران -- دلارام -- وبلاگ بر بال های پرنده ی آبی -- وبلاگ زیرو -- وبلاگ صلیب نقره ای -- وبلاگ بچه+ -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ امام حسن(علیه السلام)

۳۷ نظر ۰۹ فروردين ۸۶ ، ۰۰:۳۱
حسن میثمی