امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۱۳ مطلب با موضوع «کوچه‌پس کوچه» ثبت شده است

س 10، ش 87، 4 دق

هو الرزاق

امام حسن(علیه السلام) فرمودند: در طلب‌ مانند شخص‌ پیروز مکوش‌ و مانند کسى‌ که‌ تسلیم‌ شده‌ به‌ قدر اعتماد نکن‌. چون‌ به‌ دنبال‌ کسب‌ و روزى‌ رفتن‌ سنت‌ است‌. و میانه‌روى‌ در طلب‌ روزى‌ از عفت‌ است‌. و عفت‌ مانع‌ روزى‌ نیست‌. و حرص‌ موجب‌ زیادى‌ رزق‌ نیست‌. به‌ درستى‌ که‌ روزى‌ قسمت‌ شده‌ و حرص‌ زدن‌، موجب‌ گناه‌ مى‌شود. [تحف‌ العقول‌، ص‌236]

روزهایی که جیب و محتویاتش کمی سبکی می‌کند، دائم ذهنم شخم می‌خورد. مثلا این‌که «کاش به‌جای کار فرهنگی می‌رفتم در یک شرکت تبلیغاتی تا پولی به جیب بزنم» یا «من که اقتصاد خوانده‌ام جایم این‌جاست یا در بورس و بانک؟»

این‌که مثلا بشنوی فلان فامیل ماشین چند صد میلیونی خریده یا مثلا چند روز رفته سواحلی در خارج تا صفایی بکند، بدجور آدم را قلقلک می‌دهد. در این‌حد که بزنی زیر میز و بگویی «این هم زندگیه ما داریم؟»

این‌که این روزها دنبال چند صفر بیش‌تر، دست به هر کاری نزنیم، خیلی مردانگی می‌خواهد. این‌که برای سیر کردن شکم، سربه‌زیر باشی، یک تهمت گنده می‌چسباند روی پیشانی‌ات که «زرنگ نیستی پسر!»

ما هنوز باور نکرده‌ایم که «روزی قسمت شده». یعنی مثلا اگر فلان فامیل ماشین شاسی بلند خریده، حتما روزی‌اش بوده که خریده و اگر ما شاسی بلند نداریم، حتما روزی‌مان نبوده، گفتنش به همان اندازه راحت است که عمل کردنش سخت!

این حرف‌ها را آدم تا وقتی وارد گود زندگی نشده، از حفظ است. اما وقتی وارد گود بشوی، سخت که برای چند صفر بیش‌تر حرص نزنی، سرت را پایین بگیری و خدا را شکر کنی و از طرف دیگر هم ننشینی بیرون گود و بگویی «هر چه پیش آید خوش آید».

اصلا عفیف بودن در کسب روزی هم خودش درجه‌ای است که عرفا احتمالا فراموش کرده‌اند لحاظ کنند!

- بهانه این نوشته، دیدن فیلمی بود به نام «خط ویژه» که این‌جا درباره‌اش بیش‌تر نوشته‌ام.

۶ نظر ۲۳ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۲
حسن میثمی

سال هفتم - (دوره ی جدید) - شماره ی شصت و پنجم-بها:5 دقیقه

بسم الله

شماره شصت و پنجم

مشق شب:
امام حسن(علیه السلام) فرمود:
اى‌ مردم‌ هر کس‌ براى‌ خدا اخلاص‌ ورزد و سخن‌ او را راهنماى‌ خود قرار دهد به‌ راهى‌ که‌ درست‌تر و استوارتر است‌ هدایت‌ مى‌شود و خداوند او را براى‌ آگاهى‌ و هوشیارى‌ توفیق‌ داده‌ و به‌ عاقبت‌ خوش‌ کمک‌ کرده‌ است.
تحف‌ العقول‌ ،ص229


آقایان باید توجه داشته باشند که به مجرد اینکه یک چیزى به گوششان خورد و مطلب را هم درست نفهمیدند چیست، بریزند و بشکنند، و عرض بکنم که مصادره کنند و بعد هم اعلام کنند که ما با قوّه قهریّه مقابله خواهیم کرد. خوب، این معنایش هرج و مرج است. همانى است که مى ‏خواهند یک عده‏ اى که این مملکت این طورى بشود، به هرج و مرج کشیده بشود. آرامش نباشد تا نتوانند مسائل را حل بکنند.

شماها کوشش کنید که مسائل را روى موازین عمل بکنید. کوشش کنید که -عرض مى کنم که- آرامش محفوظ باشد و روى موازین پیش برود. وقتى که آرامش شد، روى موازین پیش رفت، ظلم به کسى نخواهد شد.

و اما اگر بنا باشد که روى موازین نباشد، این بالاخره وقتى دست یک دسته اشخاص جوان افتاد که آدمهاى خوبى هستند، بین آنها هم یک دسته اشخاص مفسد افتادند، این کم کم مى ‏رسد به هرج و مرج و کم کم به زد و خورد و کم کم به کُشت و کشتار و یک شهرى را، یک مملکتى را ناآرام مى ‏کند. وقتى ناآرام کرد، دیگر نمى ‏شود کارهاى اصلاحى را کرد. شما همیشه باید توجه به این بکنید کارها اصلاحى باشد، نه کارها روى موازین فساد باشد. کار اصلاحى هم باید روى آرامش باشد، نه اینکه هرکس هر کارى دلش مى‏ خواهد بکند و بگوید که ما انقلابى هستیم. حالا که انقلابى هستیم، دیگر نه دادگسترى و نه قوانین و نه قوانین شرع و نه هیچ چیز دیگر در کار نیست، ما مى ‏خواهیم خودمان هر کارى دلمان مى ‏خواهد بکنیم.

نخیر! مسئله این طور نیست. در هیچ حکومتى؛ در حکومت على بن ابى طالب هم این جور نبوده که هرج و مرج باشد، هرکس هر کارى دلش بخواهد بکند، اگر یک کار خلاف مى کرد، حضرت امیر مى ‏آورد و حدَّش مى ‏زد. این طور است مسئله...

...اول چیزى که بر همه ما لازم است، این است که از هرج و مرج جلوگیرى بکنیم. نباید هرکس صبح از خواب بلند شد، هر کارى دلش بخواهد بکند؛ این معنایش این است که اصلًا حدّ و مرزى براى هیچ چیز نیست و این غلط است و باید از این جلوگیرى بشود. و خود جوانها و خود اشخاصى که متعهد به اسلام هستند، اینها باید جلوگیرى بکنند از این معانى.

و شما بدانید که یک اشخاصى که با اسم اسلام توى شما وارد مى ‏شوند، با اسم تعهد به انقلاب‏ به شما وارد مى ‏شوند، آنها مى ‏خواهند نگذارند این انقلاب به ثمر برسد، یک کارهایى را انجام مى ‏دهند، یک درگیریها را درست مى ‏کنند، یک تظاهرات درست مى‏ کنند- عرض مى کنم- مدارس را به هم مى ‏زنند، همه جهات را به هم مى ‏زنند، براى اینکه مقصد خودشان که عبارت از این است که ارجاع بشود باز همان مسائل اول، آن عمل بشود. شماها با یک هوشیارى، با توجه باید این کار را بکنید.

امام خمینی(ره)، 13 آبان ماه 1358، سخنرانی در جمع دانشجویان دانشگاه اصفهان، قم
صحیفه امام، جلد 10، صفحه 477

مرتبط:
تجمع وبلاگ نویسان در اعتراض به بی احترامی به ساحت مقدس امام روح الله (+)

ببخشید؛ چند لحظه:
*خواهشا شبیه سازی با اوضاع فعلی نکنید. تفکر امام را بفهمید.
*برای دریافت گوهرهای فوق، از سیدسجاد ممنونم.

۱۰ نظر ۲۱ آذر ۸۸ ، ۰۱:۴۴
حسن میثمی

سال ششم-(دوره ی جدید)-شماره ی چهل و هفتم-بها:2 دقیقه

بسم الله

خیانت نکنید!

فتوا

 

مشق شب:اگر ازتان سئوالی پرسیدند، خیانت نکنید، لطفا!

امام حسن(علیه السلام) فرمود:

خردمند کسى است که وقتى از او پند خواستند خیانت نکند.

تحف‌ العقول‌ ، ص239

-یک، دو، سه...ای بابا!...یک، دو، سه...! نمی شه!...

صدای شمارش پسربچه ای که در صندلی قطار مترو کنارم نشسته بود به علاوه خنده های بلند چهار دختر جوان که وضعیت خوراک گشت ارشادی ها داشتند، سوهان خوبی بود برای اعصابم. تا می آمدم حواسم را جمع کنم ببینم خبر درج شده در روزنامه می خواهد چه ببافد، پسربچه چشمانش را می بست و تا زور داشت آن ها را فشار می داد و با خودش آرام می گفت:«یک، دو، سه...خدایا! اَه...!...عمو!»

خیلی تعجب نکردم. احساس عمو بودن را خیلی قبل تر بچه های کوچک به من هدیه داده بودند. با آن که هیچ وقت عمو نبوده ام. حالا هم این پسر بچه رو به من کرده بود و من را عمو خطاب کرده بود. پسر شیرینی بود. دلم نیامد بخوابانم زیر گوشش:«جانم!»
-نمی شه!
-چی نمی شه عزیزم؟
-معلممون گفته از امروز بچه ی خوبی باش، من هم می خوام. تا میام یک، دو، سه بگم و بچه خوبی بشم و شروع کنم به خوب بودن، چشمام رو که باز می کنم این دخترها رو می بینم. معلممون گفته حرومه.

من که از یک طرف خنده ام گرفته بود و از طرف دیگر از این سئوال پیچیده فلسفی پسربچه سخت در شگفت بودم و دو زاری ام هم افتاده بود، به دخترها نگاه کردم. حالا دیگر خاطرات جذاب روزانه شان را –که فکر کنم این بار درباره گیرهای همان گشت ارشاد بود- تمام کرده بودند و زل زده بودند به من. منتظر بودند ببینند چه جوابی می دهم. من هم دستم را روی شانه سمت راست پسر قفل کردم و مردانه فشارش دادم. به پسر گفتم:«ببین پسرم! ببین! ایرادی ندارد. حلال حلال است. اما فقط ببین. درباره شان فکر نکن!»

از فتوای خودم خوشم آمد! اما فحش و بد و بیراه های دخترها و رفتن آن ها به نقطه ای دیگر نشان می داد که چندان به مزاقشان خوش نیامده است.
پسر دوباره شروع کرده بود:«یک، دو، سه...»


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ در این هفته لطف کردند.

وبلاگ غیرطبیعی ها -- وبلاگ گلچهره -- وبلاگ ما باید با هم حرف بزنیم -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ کاغذ کاهی -- وبلاگ بی سایه بان -- وبلاگ چرک نوشت های یک بچه آخوند -- وبلاگ مرصاد -- وبلاگ الا ای عشق لبیک -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ کرشمه -- بی صدا -- وبلاگ نما -- وبلاگ لیوان خالی -- وبلاگ مذهب رندان -- وبلاگ حریم یاس -- وبلاگ ساعت شنی -- وبلاگ راه آسمانی -- ناشناس -- وبلاگ یادداشت های یک خبرنگار -- وبلاگ هیئت امام حسن مجتبی(علیه السلام) -- وبلاگ یاران آسمانی -- وبلاگ شب شعر عاشورایی

۲۰ نظر ۰۶ دی ۸۷ ، ۲۳:۰۵
حسن میثمی

سال ششم-(دوره ی جدید)-شماره ی چهل و دوم-بها:2 دقیقه

بسم الله

نامه ی سرگشاده انجمن حمایت از دزدها به خدا

خدایا! بندگان فقیرت رو...!

 

مشق شب:بعضی وقت ها احساس می کنم در عین دارایی، فقیریم! همه مان!

از امام حسن(علیه السلام)سئوال شد: فقر چیست؟ فرمودند:

حرص‌ به‌ هر چیز.

تحف‌ العقول‌ ، ص‌228

خدمت با سعادت خداوند متعال،
با سلام

احتراما به اطلاع می رساند ما حسابی از این ملت شاکی هستیم. دلیلش را هم می گوییم خدمتتان. اما دیدیم هیچ مرجع قانونی و قضایی به شکایتمان رسیدگی نمی کند، گفتیم یک نامه ای بنویسیم به شما، شاید کمکی کردید و ما را از این وضع نجات دادید.

غرض از مزاحمت این بود که این بندگان شما دهان ما را [...]. آخر نمی دانیم ما دزد هستیم یا نیستیم؟ این روزها دیگر خط افتراق بین دزدها و غیر دزدها مشخص نیست. قدیم ترها، اگر در خانه ای باز بود، اگر شیشه ماشینی پایین بود و کلا اگر در دیزی باز بود، هیچ کس هیچ اقدامی نمی کرد تا خودمان از راه برسیم و مراتب را ترتیب اثر نماییم!
اما حالا دیگر این بندگان شما همگی بالاتفاق دستشان کج شده است. چپ می روند، راست می روند، در روز، در شب و خلاصه در کل زندگی دزدی می کنند. حتی بعضی وقت ها دزدی نهان هم دارند.(این دزدی نهان یک عبارت علمی است که در دوره دکترا بهمان یاد داده اند. توضیح دارد> ر.ک اصول و مبانی دزدی کارآمد، خسرو ترقه، نشر تیزی) خلاصه این که این بندگان شما کار ما را حسابی کساد کرده اند. دیگر باید زمین و زمان را به هم ببافیم تا بتوانیم یک مورد خوب و بی دردسر جهت کسب روزی حلال(!) برای خانم بچه ها بیابیم و مراتب را ترتیب اثر نماییم!
حتی این بندگان [...]، مواد مخدر -که در سیطره ی انجمن حمایت از دزدها بود- را همگانی کردند و پای آن را به سر هر سفره و بساطی کشانیدند. انگار این بندگانتان هر چه هم خودشان به دست خودشان و با توان بازوی خودشان به دست بیاورند کفایت شان نمی کند و به پول توی جیبشان قانع نیستند. فقیر زاده شده اند مثل این که!
بدینوسیله شکایت شدیداللحن تمامی اعضای انجمن حمایت از دزدهای این مرز و بوم را به محضرتان می رسانیم و امیدواریم جهت اعتلای فرهنگ دزد و دزدی اقدامی به عمل بیاورید تا ما هم از نان خوردن نیفتیم یک وقت.

ملالی نیست جز دوری شما
ریاست انجمن حمایت از دزدها
دکتر فری دو کله
عزت زیاد

توضیح ضروری: این نامه پس از 48 بار ویرایش -به منظور حذف کلمات و عبارات رکیک و دور از شان- مجوز انتشار پیدا کرد.


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ در این هفته لطف کردند.

وبلاگ طعم عسل -- وبلاگ بی سایه بان -- آرمیتا -- وبلاگ غیرطبیعی ها -- وبلاگ شب شعر -- وبلاگ کاغذ کاهی -- نسل سومی -- وبلاگ مرصاد -- ناشناس -- وبلاگ آخرین گلبرگ یاس -- وبلاگ صلیب نقره ای -- وبلاگ گلچهره -- وبلاگ صدای عجیب -- وبلاگ ساعت شنی -- وبلاگ اعترافات

۱۳ نظر ۲۶ آبان ۸۷ ، ۰۱:۴۰
حسن میثمی

سال ششم-(دوره ی جدید)-شماره ی سی و هشتم-بها:1 دقیقه

بسم الله

چند شهر مقدس داریم؟؟
شهر مقدس ایران!

 

مشق شب:جمله ی اول حدیث را هزار بار با خود تکرار کنید؛ هر که با علما بسیار مجالست نماید...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

هر که با علما بسیار مجالست نماید، سخنش و بیانش در بیان حقایق آزاد و روشن خواهد شد، و ذهن و اندیشه اش باز و توسعه مى یابد و بر معلوماتش افزوده مى گردد و به سادگى مى تواند دیگران را هدایت نماید.

إحقاق الحقّ : ج 11، ص 238، س 2

با یکی از دوستان صحبت می کردیم. بحث درباره ی شهر قم و فضایل آن بود. می گفت: شهر قم خیلی شهر مقدسی است. آیات و روایات درباره اش زیاد داریم.

من هم قبول کردم، دلیلش را هم این دانستم که با وجود این همه روحانی و عالم در یک شهر، مسلما قم، شهر مقدسی می شود.

اما ناگهان یک آرزوی قدیمی از ذهنم سر خورد توی دلم: کاش این همه روحانی و حجت الاسلام و آیت الله -با آن مقام علمی که دارند- به جای قم زندگی را در یک شهر دیگر انتخاب می کردند تا همه ی شهرهای کشورمان مقدس شوند... .


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ در این هفته لطف کردند.

سایت نجوا -- وبلاگ طعم عسل -- وبلاگ بوی گل نرگس -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- زائر بقیع -- وبلاگ بی سایه بان -- وبلاگ عشاق الزهرا(س) -- وبلاگ صلیب نقره ای -- وبلاگ مرصاد -- وبلاگ صبح سپید -- وبلاگ آخرین گلبرگ یاس -- وبلاگ و خدا عشق را آفرید

۱۱ نظر ۲۰ مهر ۸۷ ، ۰۲:۲۱
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی سی و سوم-بها:3 دقیقه

بسم الله

مرکز دنیا کجاست؟
شما در مرکز دنیا واقع شده اید!

مشق شب:شغلی که داریم، فرصتی است برای ادای دین به مردم. خدمت به آنان.

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

والاترین‌ مقام‌ نزد خداوند، از آن‌ کسى‌ است‌ که‌ بیش تر از همه‌ به‌ حقوق‌ مردم‌ آشنا باشد و در اداى‌ آن‌ حقوق، بیش تر از همه‌ کوشا باشد.

حیاة‌ امام‌ حسن‌ بن‌ على، ج1، ص319

گام اول:صبح، ظهر یا شب. فرقی نمی کند. هر گاه که کارتان -یا بهتر بگوییم، همان خدمتتان را شروع می کنید- بسم الله بگویید. بگذارید خدا بداند که اگر یک وقت یادتان می رود قدم هایتان و نفس کشیدن هایتان برای اوست، فقط غافل مانده اید.

گام دوم:بدانید! در شغلی که شما دارید -از رفتگر شهرداری گرفته تا مهندس کارخانه ی تسلیحاتی- همه ی 80میلیون ملت ایران به شما وابسته هستند. نگاه 80میلیون با شماست. اگر یک جا پا خطا بگذارید، کلی ضرر می رسد به این 80میلیون نفر. کارتان را جدی بگیرید. مردم به حسن وظیفه شناسی شما نیازمندند.شغل تان را فرصتی بدانید از طرف خدا برای خدمت به مردم. برای ادای حقوق آنان.

گام سوم:در ثانیه ثانیه کارتان، نگاه خدا را بالای سرتان احساس کنید. آن وقت ببینید چه قدر شیرین می شود شغلتان. می شود شغل انبیا. حالا هر چه می خواهد باشد.

ما که در فلان گوشه ی سازمان مشغول کار هستیم، دایم باید آن شغل را جدی بگیریم و به آن برسیم. آن را همان کار مهمی بدانیم که به ما محول شده و خودمان را در آن شغل، بسازیم...در جبهه به یکی می گویند سر برانکارد را بگیر و مجروحان را ببر. به یکی می گویند آر.پی.جی بزن. به یکی می گوند برو نگاه کن، هر وقت دیدی کسی می آید، ما را خبر کن. بنابراین، هر کسی کار می کند. چنانچه هر کدام این کار را نکردند، جبهه شکست خواهد خورد...
در جمهوری اسلامی، هر جا که قرار گرفته اید، همان جا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همه ی کارها به شما متوجه است.

مقام معظم رهبری، سید علی خامنه ای
(دیدن بیانات فوق به صورت کامل)


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ به آسمان نگاه کن! -- وبلاگ طعم عسل -- آرمیتا -- سایت ایران1404 -- وبلاگ بر بال های پرنده آبی -- وبلاگ نرمه های نور -- وبلاگ صدای عجیب -- وبلاگ کاغذ کاهی -- وبلاگ خاک انداز -- یکی از دوستانم! -- وبلاگ بوی گل نرگس(توضیح:این وبلاگ، وبلاگ برتر خرداد است) -- وبلاگ دختر پاییزی -- وبلاگ دلنوشته ها

۰ نظر ۲۸ تیر ۸۷ ، ۰۶:۰۷
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی بیست و هفتم-بها:2 دقیقه

بسم الله

شهر ما سیاه و سفید شده است.نه؟
کفش هایم

 

مشق شب:خیلی مسائل را فراموش کرده ایم...باید دوباره یادمان بیاید

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

آغاز نمودن به بذل و بخشش پیش از درخواست و تقاضا،از بزرگ ترین شرافت و بزرگى هاست.

از هر معصوم چهل حدیث، ص 117

آن قدر عجله داشتم و بی حوصله بودم که دیگر وقت و حوصله ای برای جفت کردن کفش هایم نداشته باشم.چکشی هشت رکعت را سر هم کردم و فرستادم هوا!دروغ هم که کنتور ندارد!

سلام رکعت چهارم از نماز دوم را داده و نداده بلند شدم و از نمازخانه اداره آمدم بیرون.اولش خیلی جلب توجه نکرد.اما بعدش کلی فکر کردم.یادم آمد که من مسلمانم.دیدن این صحنه ها - علی القاعده - باید برایم عادی باشد؛اما نبود!

***

کفش هایم و کفش های دیگران همگی جفت شده بود.جهتش هم برعکس شده بود؛یعنی آماده ی پا کردن و حرکت کردن و سرعت بیش تر دادن به این زندگی لعنتی... .اما بعضی وقت ها با سرعت که روی سرعت گیرها بروی شاسی هایت حسابی جا می خورند!

***

جا خوردند!


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

سایت ایران 1404 -- وبلاگ صبح سفید -- وبلاگ خاک انداز -- وبلاگ مبارز -- وبلاگ پریشانی -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- امید

۰ نظر ۲۰ ارديبهشت ۸۷ ، ۲۳:۵۶
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی بیست و ششم-بها:5 دقیقه

بسم الله

چه قدر برای رویارویی با دنیا حاضر شده ایم؟
یکی بیاید کمک!

 

مشق شب:نسلی هستیم که نه خدا را شناخته ایم و نه دنیا را!

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

اى‌ کسانى‌ که‌ اهل‌ خوشگذرانى‌ و لذات‌ دنیا هستید،بدانید که‌ این‌ لذات‌ باقى‌ ماندنى‌ نیست،و مغرور شدن‌ به‌ سایه‌اى‌ که‌ زوال‌ پذیر است،حماقت‌ است‌.

اعلام‌ الدین‌ ،ص‌241

یک؛این طرف بام:

ذهنشان بوق اشغال می زند.زندگی می کنند که خوشحال باشند،وقتشان بگذرد.صبحشان شب شود و شب شان را هم یک جورهایی صبح می کنند.میدان،سر چهارراه،توی کوچه و جلوی مغازه ی اصغر آقا برایشان مکان هایی آشناست.شغلشان تکه پرانی،ریختن طرح رفاقت،تک چرخ زدن و سوزاندن محتویات باک خودرویشان است.در مثبت ترین حالت گاه گداری سر کوچه آتشی روشن می کنند و درباره ی ستاره هایشان و برنامه ی نود و آخرین اظهارات یک خواننده تبادل اطلاعات می کنند.تا همین حد...!

یک؛آن طرف بام:

ذهنشان بوق آزاد می زند.زندگی می کنند که زندگی کرده باشند.صبح و شب شان را در یک جا می گذرانند.میدان،سر چهارراه،توی کوچه و جلوی مغازه ی اصغرآقا برایشان مکان هایی آشناست.شغلشان هم گیردادن،مورد گیری،ماندن تا الهه ی صبح در پایگاه،باز و بسته کردن کلاشینکف،بالا و پایین کردن خیابان ها با CG-125 و به اصطلاح گشت زنی و بالاخره سینه زنی تا نیمه های شب و بعدش هم کشیدن قلیان است.در مثبت ترین حالت شب جمعه ها ایست بازرسی می گذارند و چهار نفر را چپ و راست می کنند.

دو؛این طرف بام:

ذهنشان بیش تر از رفاقت قد نمی دهد.هر چه بیش تر داشته باشند،با کلاس ترند و با ابهت تر.25 ساعت از 24 ساعت شبانه روز را پای تلفن در حال مکالمه با تنها(!)عشقشان(همان رفیق)هستند و اوقات فراغتشان را هم با طرح سرخابی ایرانسل(شما بخوانید ایران ایدز)اس.ام.اس بازی می کنند تا شانس بزند و هواپیمای دو نفره برنده شوند و صاف بروند آن دنیا!دفتر تلفن گوشی شان پر است از الهه و سمانه و الناز و آناهیتا و روژین!البته فقط با هم رفیق هستند ها.و نه بیش تر...!

دو؛آن طرف بام:

تا می فهمند دنیا دست کی است به فکر ازدواج می افتند.وارد دانشگاه که می شوند صبح و شب خواب ازدواج می بینند و خیلی احساس تنهایی می کنند.احتمالا چند صنم در واحد خواهران و چند خواهان هم در کلاس دانشگاه دارند.بحث های خوابگاهشان در حیطه ی ازدواج می چرخد و هر کسی که ثانیه ایی بیش تر نگاهشان کند یک دل نه صد دل عاشقش می شوند.

سه؛این طرف بام:

هیچ تصوری حتی از سال آینده شان ندارند،چه برسد به آینده ی دور!ماه محرم مشکی می پوشند،ریش می گذارند،نماز می خوانند و حسابی توبه می کنند و می شوند مومن.خدا را بعضا با راه هایی بسیار جدید و نوین(ویرایش 2008)می شناسند و از این که در هیچ قید و بندی نیستند حسابی خوشحال اند.پول را خیلی دوست دارند و دلشان غنج می رود برای ماشین های مدل بالا؛های کلاس!

سه؛آن طرف بام:

هیچ تصوری حتی از سال آینده شان ندارند،چه برسد به آینده ی دور!ماه محرم که می رسد تا سال آقا مشکی می پوشند!ترجیحا دندان های جلویی شان شکسته است و خیلی دوست دارند کل خلق الله با همان روشی که خودشان زندگی می کنند زندگی کنند.هر کس که در جرگه ی خودشان نباشد می شود ملحد و معاند و کافر و مرتد،و قتلش واجب!خاص بودن را دوست دارند و دلشان غنج می رود برای موتور هزار.

چهار؛هر دو طرف بام:

نه دنیا را می شناسند و نه آخرت را.هر کاری که می کنند یک دلیل محکم دارند:"بگذار حال بکنیم دیگر!"برای رویارویی با یک مردار به ظاهر زیبا هیچ آمادگی ندارند.فکر می کنند کل عمرشان به همین حالت می گذرد.(شاید هم بگذرد)

نتیجه گیری اخلاقی:

یکی بیاید کمک.نرده کشیدن دور بام فایده ای ندارد.باید نسل سوم بفهمد که اگر بیفتد می میرد.او فکر می کند اگر بپرد پرواز می کند.راستی!اصلا هدفمان پرواز است؟؟!!


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

سایت ایران 1404 -- وبلاگ مویه -- وبلاگ لبگزه -- وبلاگ بچه های آسمان -- امید -- وبلاگ تردید خاکستری -- وبلاگ رویش رهپویان -- وبلاگ حریم یاس

۰ نظر ۱۵ ارديبهشت ۸۷ ، ۰۱:۰۰
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی بیست و یکم-بها:4 دقیقه

بسم الله

تا کی می خواهیم فقط اخم کنیم؟!
خنده ها و اخم ها

 

مشق شب:هر روزی یک روشنایی دارد...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

جایگاه هاى دانش و چراغ هاى درخشان هدایت ‏باشید زیرا روشنى بعضی از روزها از بعضى دیگرش بیش تر است.

 کافى، ج‏1، ص 301

پلان اول؛خط یک متروی تهران،روز 22 بهمن،بعد از راهپیمایی:

آن قدر فشار جمعیت زیاد بود که هنگام سوار شدن التفاتی به موضوع نداشتم.یعنی کلا اگر یکی از دوستان ما را از خواب بیدار نکرده بود التفاتی نداشتم.به ایستگاه بعد که رسیدیم و سرکار خانم علیه این را اعلام کردند(حتی انگلیسی اش را،تا غلام ترقه و خانجون هم بفهمند کجای این مترو هستند)همان یکی از دوستان با تعجبات فراوان شانه ی ما را لرزاند و گفت:«این جا را ببین!تبلیغ های مترو را چه کرده اند!»

ابتدای امر ملتفت نشدم.اما چشم که چرخاندم دیدم ای دل غافل!تنها و تنها تبلیغ های یک شرکت چنان با اسپری سیاه کاری شده اند که هیچ چیز معلوم نیست.مرگ بر اسرائیل و از این شرکت چیزی نخرید و این دست شعارها بود که روی تبلیغ های "نستله" جا خوش کرده بود.هنگام آمدن نبود.شاید هم من نفهمیده بودم.اما حالا که فهمیدم ابتدا به امر چشمانم را - که از حدقه بیرون زده بود - جا زدم و فسفر سوزاندم که این کارها چه معنایی دارد؟

قطار داشت راه می افتاد.جوانی که عکسش در تبلیغ بود و قسمت هایی از صورتش را ستاره ی داودی پوشانیده بود،زل زده بود به چشمانم.نیشش تا بناگوش باز بود و داشت به من می خندید.من به او نخندیدم،حتی اخم هم کردم.اما او هم چنان می خندید...

پلان دوم؛یک سایت خبری،شامگاه 27 بهمن،اینترنت:

عکس های آن چه دیده بودم را داشتم نظاره می کردم.در بخش نظراتش یک نظر،بدجور فکرم را مشغول کرد:«دم نستله گرم!عرضه دارید شما هم به جای اینکه برید در و دیوار و کثیف کنید چرت و پرت بنویسید به جاش چارتا محصول درست و حسابی درست کنید تا تو اسرائیل مثل شما روش چرت و پرت بنویسن»

پلان سوم؛نتیجه گیری اخلاقی،بدون مکان،بدون زمان:

1.خود غربی ها با علم به قدرت رسیدند...آن ها می دانند که علم چه قدر در قدرت بخشیدن به یک ملت و به یک کشور،تاثیر دارد...1
2.[اروپا] امروز دارد به همه ی دنیا حرف می زند و زور می گوید و دنیا هم حرفش را قبول می کند!این،به برکت علم است؛ببینید علم چه قدر مهم است!...علم وسیله ی اقتدار است.باید علم را به دست آورد.چاره ای نداریم.2
3.دنیایی را که اسلام برای مسلمین پیش بینی کرده،بدون علم نمی شود به دست آورد.رسیدن به این هدف بزرگ[گرفتن زمام هدایت همه ی مردم عالم و هدایت آن ها به سمت نور] جز با کسب علم امکان پذیر نیست.یعنی با جاهل ماندن و بی سواد ماندن و درجا زدن از لحاظ علمی و همیشه محتاج و نیازمند و سائل به کف تولیدکنندگان علم بودن،امکان ندارد به آن هدف ها رسید.بنابراین باید علم تولید کرد.3

پلان آخر؛خط یک متروی تهران،روز 28 بهمن:

به سکوها که رسیدم،هنوز قطارها نیامده بودند.به اولین چیزی که توجه کردم،تبلیغ های "نستله" بود.مثل همان روز اول شده بود؛تمیز و دلفریب.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.همان جوان که روز 22 بهمن بدجور به من می خندید،باز هم زل زده بود به چشمانم و می خندید.این بار من هم به او نیشخندی زدم.دلیل خنده اش را فهمیده بودم!

پی نوشت ها:
1.بیانات مقام معظم رهبری در دیدار هیات علمی و کارشناسان جهاد دانشگاهی،1383/4/1
2.بیانات مقام معظم رهبری در دیار با روسای دانشگاه های سراسر کشور،1376/12/6
3.بیانات مقام معظم رهبری در دیدار جمعی از دانشجویان اتحادیه انجمن های اسلامی شرق اروپا،1381/5/19


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ دست نوشته های یک مانی -- وبلاگ مبارز -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ انسجام -- وبلاگ بچه های آسمان -- سایت زیر باران

۰ نظر ۰۳ اسفند ۸۶ ، ۲۲:۲۷
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی هجدهم-بها:4 دقیقه

بسم الله

او هم آمد...و چه آمدنی...!
خداحافظ ای برگ و بار دل من...

 

مشق شب:آی مادرهای مهربون...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

مصیبتها و ناملایمات‌ کلیدهاى‌ پاداش‌ و ثواب‌ هستند.

بحار الانوار ، ج78،ص‌113

تمامی دکترها به اتفاق یک نظر داشتند:نمی توان آن چنان امیدوار بود.پیرزن عمر خود را کرده است و به احتمال قوی وضعیت او همین گونه خواهد ماند.مگر این که معجزه ای شود و از کما بیرون بیاید؛امیدی به بهبودی نیست.اما مراقبت های ویژه در C.C.U هم چنان ادامه دارد.

***

آخرین روزهای سال 65 بود.از زمین و آسمان مانند نقل و نبات بر شلمچه آتش می بارید.محاصره ی شلمچه یکی از مهم ترین هدف های عراقی ها بود.منطقه پر شده بود از سنگرهای هلالی شکل عراقی ها.مصطفی آر.پی.جی را برداشت و به طرف سنگرهای دشمن حرکت کرد.به سمت آن ها شلیک کرد؛اما همزمان مورد اصابت ترکش قرار گرفت و افتاد.بچه ها رفتند که او را بیاورند عقب.اما... .

***

-الو؟سلام!منزل آقای حاجی بابایی؟

-سلام علیکم.بفرمایید.

-آقای حسین حاجی بابایی تشریف دارند؟

-خودم هستم جناب.امرتون رو بفرمایید.

حسین،شاید نفهمید آن مرد در آن سوی خط چه گفت؛به جز دو سه کلمه ی اول.سرش گیج می رفت و چشمانش توان دیدن نداشتند.فکر کنم عقلش هم دیگر درک نمی کرد که چه اتفاقی افتاده است.تنها کاری که کرد نگاهی به ساعت بود و نظری به تقویم دیواری کنار در آشپزخانه:شنبه 12 آبان 1386؛ساعت 2:30 بعد از ظهر.فقط تا سه شنبه فرصت داشت.کلید خودرویش را برداشت و راهی بیمارستان شد.

***

-آقای حاجی بابایی به خدا قسم من هیچ کاری نکرده ام.می توانم قسم بخورم که معجزه شده است.نه فقط من؛بلکه تمامی پزشکان این بیمارستان به اتفاق از بهبودی مادر شما قطع امید کرده بودند،اما...

حسین اصلا به بالا و پریدن های دکتر معالج مادرش که از به هوش آمدن مادر حسین حسابی بی قرار شده بود توجهی نداشت.چشمان نگرانش با این چیزها آرام نمی شد.دکتر که پا به پای حسین در راهروی بیمارستان حرکت می کرد،بعد از کمی صحبت متوجه شد که حسین به حرف هایش گوش نمی دهد.رهایش کرد تا پیش مادرش برود.

چشمان مادر غرق اشک بود:«حسین جان!مادر.چه شده که من برگشتم؟حتما خبری شده.اتفاقی افتاده؟»

حسین که سعی می کرد اشک هایش را از مادر پنهان کند با لبخندی توام با بغض گفت:«نه عزیز دلم!هیچ خبری نشده.خدا را شکر حضرت زهرا(س)عنایت کرد و شما را به ما برگرداند.دکترت گفت که تا دوشنبه باید این جا باشی.بعدا می برمت خانه.»

-مادر جان خانه مرتب است؟نکند مصطفی امروز برگردد؟!

-خیالت راحت مادرم.همه چیز مرتب است.

***

«بسم الله الرحمن الرحیم.با صلوات بر محمد و آل محمد و با عرض سلام خدمت شما شنوندگان محترم مجموعه ی خبری امروز دوشنبه 14 آبان 1386 را از رادیو ایران تقدیم حضور شما می کنیم.هم زمان با سالروز شهادت جانگداز ششمین اختر تابناک امامت و ولایت 65 شهید دوران دفاع مقدس در تهران تشییع می شوند.رئیس ستاد...»

اصلا حواسش به رادیو و اخبار نبود.به چشم به هم زدنی خاموشش کرد.اما مادر فهمیده بود:«حسین جان!چی گفت؟شهید می آورند؟از کجا؟نکند از شلمچه باشد؟...»

حسین نگذاشت سئوالات مادر که هر کدام مانند یک شوک برایش بودند بیش تر از این بشود.سعی کرد بحث را عوض بکند:«خوب مادر گلم!بیمارستان چه طور بود؟خوش گذشت؟»

طبیعی بود که انتظار پاسخی هم از مادر نداشته باشد.سکوت خوبی نبود که بر فضای ماشین حکم می راند.

هنوز چهار راه را رد نکرده بود و داخل میدان 90 نارمک نپیچیده بود که دید چند جوان در حال زدن یک تراکت بزرگ جلوی میدان هستند.عکس مصطفی در گوشه ی تراکت بود و کنارش نوشته بود:مصطفی جان،خوش آمدی!

مادر نگاهی به حسین انداخت.چشمان را بست.آغوشش را باز کرد،بغضش را در گلویش فشرد و گفت:«مصطفای گلم!خوش آمدی.حسین جان!مادر!دیدی آخر آمد؟دیدی خوابت تعبیر نشد؟مصطفی آن سال در خواب به تو گفت که دنبال من نگرد.من را پیدا نمی کنی؟حالا در بیداری به من گفت که مادر!من برگشتم.مصطفی جان!گل پرپرم...»

***

مصطفی برگشت.بعد از 21 سال.گفته بود نمی آید.خیلی پیش تر ها.همان زمان که شهید شده بود.در خواب به حسین گفته بود.اما برگشت.کاش دلیل زیر قول زدنش تکان دادن دل من و تو نباشد.

مصطفی برگشت.بعد از 21 سال.آن روز چه حالی داشت مادرش...

>>گزارش تصویری از تشییع پیکر پاک شهید مصطفی حاجی بابایی از مسجد جامع نارمک تهران


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ یکشنبه ها -- محمدرضا -- وبلاگ هیئت امام حسن مجتبی(ع) -- دلارام -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ خط سوم -- وبلاگ جزیره ی متروک -- سایت پی30مگزین -- وبلاگ سائحات -- سلما -- وبلاگ بچه های آسمان

۱ نظر ۲۸ آذر ۸۶ ، ۱۱:۴۸
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی پانزدهم-بها:5 دقیقه

بسم الله

این یک داستان واقعی است!
می لرزید...این بار دلم...

 

مشق شب:نه پیروز،نه تسلیم...خیر الامور...

امام حسن(علیه السلام)فرمودند:

در طلب‌ مانند شخص‌ پیروز مکوش‌ ، و مانند کسى‌ که‌ تسلیم‌ شده‌ به‌ قدر اعتماد نکن‌ چون‌ به‌ دنبال‌ کسب‌ و روزى‌ رفتن‌ سنت‌ است‌ ، و میانه‌روى‌ در طلب‌ روزى‌ از عفت‌ است‌،و عفت‌ مانع‌ روزى‌ نیست‌ ، و حرص‌ موجب‌ زیادى‌ رزق‌ نیست‌ . به‌ درستى‌ که‌ روزى‌ قسمت‌ شده‌ و حرص‌ زدن‌ ، موجب‌ گناه‌ مى‌شود .

تحف‌ العقول‌ ، ص‌236

باران تند و ریزی می بارید.هوا سرد نبود،اما نمی شد در آن با یک پیراهن که زیرش فقط یک عرقگیر پوشیده ای در پارک ملت به راحتی قدم زد.شیشه ی ساعتم را قطرات باران پوشانده اند.با گوشه ی پراهنم پاکشان می کنم و ساعت را می بینم:16 دقیق؛نه یک دقیقه پس،و نه یک دقیقه پیش.قرار است گزارش رادیو را بگیرم و سریع برگردم سازمان.حساب که می کنم می بینم تا گزارش را ادیت کنم و به سردبیر بدهم گوش بدهد می شود ساعت 19:30 و سرویس ها می روند.پس باید عجله کنم.موضوع چه بود؟ها!هویت زن مسلمان.

***

هر هفته می دیدمشان.اما توجهی نمی کردم.یعنی هر هفته برای گرفتن گزارش به پارک ملت می آمدم و می دیدم که از وقتی هوا رو به گرمی گرایید غرفه های فروش که همه ی فروشنده های آن هم خانم بودند ردیف کنار هم صف کشیده اند.از تجریش که ولی عصر را پایین بیایی نرسیده به در اصلی پارک ملت.خیلی راحت می توانی ببینیشان.البته می توانستی.

***

قاعدتا باید از خانم ها سئوال می پرسیدم و انگار سردبیر سخت ترین کار دنیا را از من خواسته بود.تجربیات قبلی من می گفت که خانم ها خیلی سخت حرف می زنند.در فکر پس و پیش کردن سئوال ها بودم که به غرفه های فروش رسیدم.غرفه ها مثل هر هفته نبود.یکی هست،یکی نیست.کنجکاو شدم.باران داشت بند می آمد.

***

بهترین گزینه برای مصاحبه را اولین خانم فروشنده دیدم.غرفه اش را داشت جمع می کرد و با تلفن همراهش صحبت می کرد:«شما را به خدا یک کم منصف باشید...»با عصبانیت گوشی تاشوئش را بست و در ساکش را باز کرد تا یک جایی برای همراهش پیدا کند.دیدم اعصاب درست و درمانی ندارد.یک خانم دیگر که تکیه خودش را به ستون غرفه ی خالی داده بود حواسش به من جمع شد.جلو رفتم و سلام کردم.تا گفتم گزارشگر رادیو جوان هستم تکیه اش را از روی ستون برداشت و به خانمی که داشت با تلفن صبحت می کرد،با ته لهجه ی آذری گفت:«بیا.تو حرف بزن.با تو کار دارن»دیگر باران بند آمده بود.سر انگشتانم داشت یخ می زد.voice recorder در دستانم آرام و قرار نداشت.می لرزید.

***

«زن ایده آل به نظر من باید با خدا باشد.یک همسر و یک مادر خوب باشد.عفاف و حیا داشته باشد...»داشت پشت سر هم حرف می زد.اما برای اولین باری بود که صدای مصاحبه شونده را نمی شنیدم.غرفه های دیگر بدجور حواسم را پرت کرده بودند.هر کس اسبابش را در کارتنی جا می کرد و می رفت سر خیابان تا دربستی بگیرد.هیچ کس نمی خندید.بر عکس هر هفته.تمام سعی ام را کردم که حواسم برگردد.به خودم آمدم.زن بغض کرده بود و حرف می زد.طوری که مردم رهگذر ثانیه ای می ایستادند تا ببینند جریان از چه قرار است.

***

«الآن دیگر باید این جا را جمع کنیم و برویم.کجا بروم؟چهار تا بچه دارم.خسته شدم از بس دستشویی شستم و در خانه ی مردم کار کردم.شوهر بی غیرتم ده سال است که رفته است و پشت سرش را هم نگاه نکرده.امشب من بروم خانه به بچه هایم چه بگویم؟دلم را به ده هزار تومانی که امروز کسب کرده ام خوش کنم یا به ماهی 40 هزار تومان کمیته امداد؟الآن اگر به من بگویند این مواد،این افیون،این بدترین مواد مخدر؛برو سر چهار راه بفروش خدا به سر شاهد است که می روم و می فروشم.جوراب هایی که می فروختم را به صورت امانی گرفته ام.حالا فروشنده می خواهد از من درصد بگیرد.از کجا بیاورم؟»

***

صدایش می لرزید.اما مثل یک مرد حرف می زد.دست در کیفش کرد و یک پلاستیک سفید را بیرون آورد.اگر اشتباه نکنم دو سه تا دو هزاری،یک دانه هزاری،و چهار پنج تا پانصدی با کمی خورده محتوی پلاستیک سفید بود:«این درآمد امروز من است.الآن باید دربست بگیرم و بروم خانه.دیروز بیمارستان به خاطر درد قلب بستری شدم و 18هزار تومان خرجم شد.ماهی 200هزار تومان کرایه می دهم.صاحبخانه ام هر ماه از من کرایه می خواهد.بروم بهش چه بگویم؟حیا و عفتم را نشان بدهم؟[دستش را جلوی صورتش می آورد و به اصطلاح رو می گیرد و مقنعه اش را مرتب می کند]بگویم من زن با حیایی هستم؟می گوید خوب!که چه؟من پول می خواهم.این ها پول است؟»باد سردی می آمد.

***

سرم داشت گیج می رفت.سه ماه تمام غرفه های زنان بی سرپرست را می دیدم و... .خیلی جلوی خودم را گرفتم.صدای زن مرا به خودم می آورد:«پسرم!تو شاید بتوانی صدای من را به مسئولین برسانی.»این جمله را که گفت بار سنگینی مسئولیت را روی دوشم احساس کردم."خدایا!از من چه می خواهی؟"
یادم نیست خداحافظی کردم یا نه.اما رفتم.فقط رفتم...سردی هوا استخوان هایم را می لرزاند.

***

گزارشم را گرفتم.شاید بهتر از دیگر هفته ها.اما نوک انگشتانم دیگر حس نداشت.در تمام مدت گزارش و ادیت و آمدن به خانه تا مثلا استراحت شبانه،این جمله ی آن زن در ذهنم دائم تکرار می شد:«تو هم فکر کنم خیلی ناراحت شدی.خدا بزرگ است.تا همین الآنش رسانده است.خوشحالم که سیمم وصل است.اما احساس می کنم که این کابل اتصال به خدا تبدیل به یک رشته سیم نازک تبدیل شده است.التماس دعا.خدایا شکرت!»


ببخشید؛چند لحظه!:از این که یک هفته،هفته نامه ی سیب خوشبو به روز نشد شرمنده.هیچ توجیهی درباره اش ندارم.توضیحی که لازم می دانم بگویم این است که اگر توجه کرده باشید جای مشق شب از این به بعد تغییر خواهد کرد.می آید اول.دلیل هم دارد.خیلی هم پیچیده نیست.فکر کن...!

یا علی


و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:

وبلاگ حریم یاس -- سلما -- وبلاگ یاران ناب -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- پرنیان -- وبلاگ کربلای 6 -- وبلاگ اعترافات یک راپورتچی -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ هیئت امام حسن جتبی(علیه السلام) -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ موسسه فرهنگی نوای علی اکبر(علیه السلام) -- وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ حیات خلوت -- لینک باکس آفتاب باکس -- وبلاگ قرآن و اهل بیت -- وبلاگ من خلوت نشین

۰ نظر ۰۴ آبان ۸۶ ، ۱۰:۰۹
حسن میثمی

سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی نهم-بها:4 دقیقه

بسم الله

این خسیس که می گویند یعنی چه؟
همه ی ما حمل و نقل عمومی هستیم!

ساعت 20:20-میدان ونک

تا چشم کار می کند،فقط خودروست.بشر هم که الی ماشاءالله!آن وسط ها میان خودروها لایی می کشد و عرض خیابان را می گذرد.در صف ایستگاه اتوبوس حدود 15 دقیقه ایست که ایستاده ام و دارم به حمل و نقل عمومی مان،که مثل صاایران هر روز بهتر می شود و اصلا بدتر نمی شود فکر می کنم!(یکی نیست بگوید موضوع مهم تر نبود؟چه بیکار!ملت به نان شب محتاجند!)206 راهور هم دائما پشت بلندگویش تذکر می دهد:«راننده پراید!حرکت می کنی یا ببندمت به جرثقیل؟»افسر راهور هم کم مانده بیفتد به پای مسافران منتظر مسافرکش ها،که جان مادرتان بروید آن طرف تر.اما اینگار به درخت می گوید.خلاصه!غلغله بازاری است این جا!

ساعت 20:30-همان میدان ونک-یک خورده آن طرف تر(چون صف ملت منتظر اتوبوس حرکت کرد!)

تا چشم کار می کند،فقط خودروست.خودروهایی که اهالی ادب "تک سرنشین" می نامندشان!حتما آقا و یا خانم خوش بوی مودب پشت رول هم یک سی دی آهنگ غیرپاستوریزه را داخل آن سیستم فضایی اش قرار داده و گوش می دهد که این طور به صندلی لم داده است و کلاچ و ترمز می کند.کولر هم که حتما روشن است؛یعنی اگر نباشد نمی شود.از اصل جدا بودن از حال جامعه عقب می مانی.این اصل می گوید حتی اگر پیکان هم داری(چه بسا کم تر از این خودروی ملی)شیشه ها را بکش بالا تا ملت فکر کنند کولرت روشن است.این قدر کلاس دارد که نگو!

ساعت 20:33-همان میدان ونک-داخل اتوبوس(البته با کمال افتخار،نشسته!)

ملت مشتاق به هر خودرویی که بگویی پیشنهاد می دهند:"رسالت؟مترو؟آقا جان مادرت!" خانم ها،به خصوص آن خانم ها،حرفشان بدجور برو دارد.رونیز و ماکسیما و پرشیا و قس علی هذاست که جلوی پایشان ترمز می کنند.اما خدا نکند آقا باشی،یا بانو!آن وقت است که باید خدا خدا کنی که یک خودرو با نوار نارنجی(ترجیحا)از راه برسد که حداقل روی سقفش جا باشد...تا چشم کار می کند فقط خودروست!

ساعت 20:45-بزرگراه شهید حقانی-داخل اتوبوس

پیرمرد کناردستی ام حسابی چانه اش گرم شده:«بدبختی ملت ما را می بینی؟تا کی می خواهیم اینطوری باشیم؟مردم چین و ژاپن را می بینی؟مثل برق دارن پیشرفت می کنن.اما ما حتی...» داشتم به حرف هایش فکر می کردم.البته قسمت دومش...مردم چین و ژاپن!

یک استادی داشتیم،می گفت:«چندین سال پیش که ژاپن بودیم،تازه اولین سال هایی بود که پیشرفت ژاپن شروع شده بود.مردم وقتی به یکدیگر سلام می کردند به جای حالت چطور است می پرسیدند:ناهار خوردی؟اگر طرف می گفت نه،می بردنش خانه شان یا همان جا یک رستورانی،ناهار مهمانش می کرد.»
حالا ما حتی حاضر نیستیم مسیری که بخواهیم نخواهیم مسیرمان است را با دو سه نفر دیگر(که نه قرار است صندلی های خودرویمان را قورت بدهند نه رویش نقاشی بکشند)طی کنیم.فکر کنم ژاپنی ها هم در دامنه ی گسترده ی لغاتشان عبارت "به من چه ربطی دارد" وجود دارد.اما توفیرش این است که این عبارت برای آن ها کاربردی ندارد و برای ما...!


مشق شب:خدا کند شما بخیل نباشید!
از حضرت امام حسن(علیه السلام)پیرامون بُخل سؤال شد.در جواب فرمود:

معناى آن چنین است که انسان آنچه را به دیگرى کمک و انفاق کند فکر نماید که از دست داده و تلف شده است و آنچه را ذخیره کرده و نگه داشته است خیال کند برایش باقى مى ماند و موجب شخصیّت و شرافت او خواهد بود.

أعیان الشّیعة: ج 1، ص 577، بحارالأنوار: ج 75، ص 113، ح 7


ببخشید؛چند لحظه!:یک مدت تقریبا طولانی نبودیم.مقصر اصلی اش پرشین بلاگ بود و آن هکرهای خدانشناسش که ما را به این روز انداختند.مدتی بود می خواستیم از پرشین بلاگ اسباب کشی کنیم که میسر شد.خلاصه!فکر کنید کل سیب خوشبو آمده این جا.هیچ فرقی نکرده.فقط یک کم پاستوریزه تر شده است.سیب خوشبو هم همان سیب خوشبوست.هر هفته پنج شنبه،ان شاءالله با یک شماره هستیم در خدمتتان.از تمام دوستانی هم که در این مدت نظر دادند ممنون.

وبلاگ زائر بقیع -- وبلاگ داستان های تخیلی من و اژدها -- وبلاگ آیین بهشت -- وبلاگ آقازاده -- وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ سرزمین نور -- وبلاگ ماه پنهانی -- وبلاگ عطش زار -- وبلاگ بوی بهشت -- دلارام -- آسمونی -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ رهیاد -- وبلاگ مجنون الزهرا(س) -- وبلاگ فهیم -- وبلاگ حریم یاس --وبلاگ موسسه فرهنگی هنری نوای علی اکبر(ع) -- وبلاگ انسجام -- وبلاگ هدی -- وبلاگ یاوران ولایت -- ناشناس -- وبلاگ آشوبگران -- وبلاگ ایران -- لینک باکس برترین لینک ها -- وبلاگ منتظر -- وبلاگ ورود 13- ممنوع -- وبلاگ من حرف می زنم

۰ نظر ۱۵ شهریور ۸۶ ، ۰۴:۵۶
حسن میثمی

سال چهارم-(دوره ی جدید)-شماره ی چهارم-بها:6 دقیقه

بسم الله

جستاری پیرامون طرح امنیت اجتماعی ناجا
چند قدم تا بهشت!!

چندی است در جای جای تهران،چند خودروی گشت پلیس می بینیم که پشت شیشه ی آن ها نوشته «گشت ارشاد».در کنار این خودروها اگر کمی چشم بچرخانید چند آقای اتوکشیده ی ناجا را خواهید دید و چند بانوی کماندو که از آن آقاها مخوف تر هستند و دارند یک بانوی دیگر را که وضع ظاهری مناسبی ندارد،ارشاد می کنند.

هم زمان با شروع شدن این طرح،خیلی ها در این زمینه قلم زدند و خیلی ها هم سخن راندند.مانده بودیم ما که نظر خودمان را اعلام بفرماییم تا جامعه ی جهانی مطابق با آن گام بردارد!!!برای همین گفتیم یک شماره هم در این باره برویم.ان شاءالله در شماره یا شماره های بعدی هم درباره ی این موضوع خواهیم نوشت.البته کمی با رویکرد مذهبی تر.فعلا اجتماعی اش را داشته باشید!

نظر شما درباره ی این طرح چیست؟
خوب،بد،زشت!

این طرح یا خوب است،یا بد؛یا چیزی بین این دو.حالا می گوییم چرا خوب،چرا بد!
بد است.چون...

-اوایل انقلاب هم مشابه این کارها انجام می شد.اما نه این قدر پاستوریزه.عده ای که دغدغه ی جامعه ی مذهبی را داشتند می ریختند در خیابان ها و موهای آن دسته از بانوانی که روسری شان کوتاه بود را می بریدند یا پایشان را می کردند داخل سطل پر از سوسک.الآن داریم جوابش را می بینیم.البته الآن به آن شدت نیست اما نفس کار فرقی نمی کند.

-دیگر هر عقل سلیمی می داند این کارها مقطعی است.تا کی ناجا می خواهد این نیروها را در معابر شهر این قدر مودب و موقر نگه دارد؟سه ماه تابستان که تمام شود همه ی این ها برمی گردند سر پست اصلی شان.کلاه کج ها را تابستان سه سال پیش یادتان هست؟با آن خودروهای خفن شان.

-مثل زلزله که هر وقت اتفاق می افتد یاد بازسازی بافت فرسوده ی شهری می افتیم،هر وقت هم تابستان می شود،یاد کار فرهنگی و این ها می افتیم.از اول انقلاب چه قدمی در راه تبیین ماهیت حجاب برداشته ایم که الآن-که حدود 30 سال می گذرد-نتیجه اش را ببینیم؟

-اگر خیلی خوش بینانه بخواهیم نقطه ی پایان این طرح-که محجبه شدن همه ی بانوان تهرانی است-را ببینیم،خوش به حال آن هایی می شود که دوست دارند در جامعه شان دست در جیبشان بکنند،قدم بزنند و همه چیز باب میلشان باشد.آن هایی که حاضر نیستند کمی خودشان را بسازند،اما علاقه دارند جامعه شان در نقطه ی ایده آل قرار داشته باشد.جامعه ای با پوسته ی عالی.اما درونی...!

-برای بانوان غیرمحجبه،یک راه فرار از دست ماموران وجود دارد؛که وقتی راه فرار را بررسی می کنیم،می بینیم که یک سوراخ بزرگ است که صدها فیل از آن به راحتی عبور می کنند.کاری ندارد که!خانم پلیسه به شما که گیر داد بگویید چشم!می روم خانه لباس و مانتویم را عوض می کنم.بعد بروید پی کارتان.هر جا که دیدید بهتان گیر دادند بگویید:چشم.می روم خانه لباس و مانتویم را عوض می کنم.بعد آخر تابستان می شود و تمام می شود همه چیز!

اما؛خوب است.چون...

-ما ایرانی ها خیلی قانون شکن شده ایم.بخواهیم یا نخواهیم جزو قوانین اجتماعی ماست که بانوان و آقایان با لباس های عرف جامعه،در جامعه حاضر شوند.اگر قانون را قبول ندارید مثل 30 سال پیش انقلاب کنید.فقط فرقش با 30 سال پیش این است که آمریکا،انگلیس،اسرائیل و همه ی دار و دسته شان شدیدا از هر حرکتی در این راستا-یعنی انقلاب-حمایت می کنند.اما آن موقع این خبرها نبود.مردم خودشان بدون هیچ حمایتی خواستند؛شد! اگر هم قانون را قبول دارید موظف هستید به آن عمل کنید.اگر هم مردد هستید،همان قبول کنید بهتر است!

-ناجا حق دارد با این موارد برخورد کند.چون این جریان مخالف قانون است.فرهنگ سازی به عهده ی ناجا نیست.نمی شود به خاطر کوتاهی یک نهاد،نهاد مسئول دیگر را از وظیفه اش باز داشت.

-بعضی از این بانوان و آقایان،دیگر شورش را درآورده اند.خودشان را طوری درست می کنند که واقعا فقط باید دید.وقتی بانویی چشمش به مامور ناجا می خورد و می خواهد روسری اش را بکشد جلو،از پشت کم می آید و بالعکس و یا آقایی که لباس بدون آستین پوشیده است چه برخوردی باید با او شود؟آیا نباید برای امنیت روانی دیگران هم محدودیتی قائل شد؟

اما همه ی این ها به کنار.جامعه ی ما از موضوعی دارد رنج می برد که جوامع دیگر کم تر دست به گریبان آن هستند.و آن نداشتن دید علمی است.وقتی بانویی نمی داند حجاب یعنی چه و فقط حجاب را در پوشیدن چادر مشکی و پوشیه زدن می داند،عمده ی تقصیر متوجه خود اوست.مگر در مملکت ما کم کتاب و سخنرانی خوب و معتبر درباره ی حجاب نوشته و ایراد شده است؟دسترسی به آن ها چگونه است؟مگر خرید یک کتاب حجاب از استاد مطهری چقدر هزینه برای یک خانواده دارد؟

البته در این زمینه،کم کاری های رسانه های عمومی،جامعه ی مطبوعاتی،جامعه ی دانشگاهی و بالاخص طلاب و روحانیون را نمی شود نادیده گرفت.

پرسه در اینترنت...
می خواهید درباره ی حجاب بدانید؟؟

مقالات در این زمینه:
1.حجاب / کتاب نیوز / استاد شهید مرتضی مطهری
2.مسئله ی حجاب آن طور که هست / کتاب نیوز / مصطفی حریری
3.تاریخچه ی حجاب و عفاف در ادیان و اقوام گذشته / هیئت بلاگ / عباس رجبی
4.نتیجه ی حجاب،سلامت جامعه است / ایسنا / خبر آرشیوی
5.حجاب در قرآن / شبکه ی رشد / سعادتی

یک سایت خوب در این زمینه:
پایگاه اطلاع رسانی حجاب شیعه

مشق شب:من روزی چند ساعت «فکر» می کنم؟؟امتحان کنیم.بعد از هر فریضه ی نماز 1 دقیقه «فکر» کنیم.توصیه به مطالعه نمی کنم.چون خودم اهل مطالعه نیستم(خاک بر سر من!)از قدیم گفته اند حرفی که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.اما توصیه می کنم فکر کنید.من تجربه اش کردم.به خدا خیلی خوب است.

امام حسن‏ علیه السلام فرمود:

شما را به پرهیزکارى و ترس از خدا و ادامه تفکر و اندیشه سفارش مى ‏کنم زیرا تفکر و اندیشه ‏سرچشمه همه خوبی ها است.

از هر معصوم چهل حدیث، ص‏114


با تشکر از دوستانی که در مطلب گذشته کامنت گذاشتند.

وبلاگ حرم دل -- وبلاگ مهر و محبت -- وبلاگ به یاد ارباب تشنه لب -- وبلاگ امام حسن مجتبی(علیه السلام) -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ مردان آسمانی -- وبلاگ همکلاس -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ رهیاد -- وبلاگ کیمیای قلم -- وبلاگ ناله -- وبلاگ صلیب نقره ای -- سایت علویون -- وبلاگ ترنم ترانه -- وبلاگ دریچه ای به سوی ملکوت -- وبلاگ پساغزل -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ شهید مهدی آنیلی -- وبلاگ نجوای شبانه

۱۵ نظر ۱۴ ارديبهشت ۸۶ ، ۲۳:۵۰
حسن میثمی