امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

خدایا! ماه رمضانت تموم شد همه می گویند سفره جمع شد ولی از کرمت به دور است که سفره پهن شده ای را جمع کنی. اما افسوس که لیاقت استفاده کردن را نداشتم. افسوس که ظرفی ندارم که پرش کنی.

خدایا! اگر من هم مثل بقیه از این ماه استفاده می کردم امشب برام عید بود. می دونم که اینقدر بی لیاقتم که اگر روزهای غیر از روزهای پربرکت این ماه بهم بگویند قبل از اذان صبح بهترین غذاها را می دهند بیدار نمی شوم. می دونم سحری خوردن توی این ماه مبارک هم لیاقتش از جانب خودت بوده. می دونم فردا همون آش و همون کاسه. آره هم من می دونم ، هم شما و شما خیلی بهتر از من می دونید.

اما ربم! هیچ وقت مثل ماه رمضان امسال احساس عجز و ناتوانی نکرده بودم. یه حسی که مدام بهم بگه تو هیچ چیزی نیستی. حسی که نمی تونم بیانش کنم.

ای تمام وجودم ! مهربون پروردگارم!اگر می خواهی به خاطر گناهانم عقوبتم کنی و اگر می خواهی بر اساس عدلت با این بنده حقیر رفتار کنی جای حرف نیست فقط دوستم داشته باش و مهربان باش همین.

پرسیدم ازو واسطه هجران را ***** گفتا سببی هست بگویم آن را

من چشم توام اگر نبینی چه عجب ***** من جان توام کسی نبیند جان را

ابوسعید ابوالخیر

 

عیدتون مبارک

 

۸ نظر ۲۳ آبان ۸۳ ، ۲۲:۲۳
حسن میثمی

سلام

اوندفعه که وب رو به روز کردم نوشته بودم برمی گردم حتما. ولی خدا می خواست بهم بگه حتما توی کار نیست از یه دقیقه بعد هم خبر نداریم به همین دلیل مشکلی پیش اومد که همین الان تازه نشستم پای دستگاه. خلاصه قصد داشتم توی هفته میلاد کریم اهل بیت امام حسن مجتبی(ع) هر روز یکی از روایات مربوط به سیره ایشان را بنویسم که توفیق نداشتم. اما هیچ وقت دیر نیست و هر وقت ماهی را از آب بگیری می تونی بخوریش!! پس بسم الله

تواضعش چنان بود که روزی بر عده ای مستمند می گذشت و آنها پاره های نان را بر زمین نهاده و خود روی زمین نشسته بودند و می خوردند. چون حسن بن علی(ع) را دیدند گفتند: « ای پسر رسول خدا(ص) بیا با ما هم غذا شو» فورا از مرکب فرود آمد و فرمود:« خدا متکبران را دوست نمی دارد.» و با آنان به غذا خوردن مشغول شد. آنگاه آنها را به مهمانی خود دعوت کرد، هم غذا به آنان داد و هم پوشاک.

برگرفته از کتاب صلح الحسن ص42

 

اونوقت بعضی ها مثل بنده روسیاه هستند که یه دفعه نماز می خونن و ده دفعه جانماز آب می کشند وقتی کسی بهشون چیزی تعارف می کنه با اینکه مطمئن نیستند که اشکال داره نمی خورند تجسس هم که حرامه مگر اینکه به آدم از طریق دیگه ای ثابت بشه که خدایی نکرده کسی خمس و زکات نمی ده. تازه این اشخاص به همین دلیل غیر موجه قطع رحم هم می کنند. خدایا! اسلام را به ما بشناسان

یاران نظری که نیک اندیش شوم **** بیگانه ز قید هستی خویش شوم

تکبیر زنان رو سوی محبوب کنم**** از خرقه برون آیم و درویش شوم

«حضرت امام خمینی»

 

 

 

۷ نظر ۱۹ آبان ۸۳ ، ۰۵:۱۹
حسن میثمی

سلام

حلول ماه مبارک رمضان را به همه شما عزیزان تبریک می گم.

ببخشید که دیر به دیر می آیم دستگاه خراب بود. همین الان درست شد. برمی گردم ... حتماً. فقط این را بگم که توی این ماه عزیز تمام شیاطین دربندند پس مواظب باشیم یه کاری نکنیم که بخواهیم تقصیرها رو بندازیم گردن کسی که دربند بوده و ازش کاری بر نمی اومده!

ببخشم به فضل خود ای آقایم و برسان به من آمرزشت و بپوشان مرا به پرده پوشی ات و بگذر از سرزنشم به آبرویت.یا سیدی!منم کودکی که پروردیدی و منم نادانی که آموختی و منم گمراهی که رهنمودیش و منم پستی که بلندش کردی و منم ترسانی که آسوده اش ساختی و گرسنه ای که سیرش کردی و تشنه ای که نوشاندی او را و برهنه ای که پوشیدی اش... .و منم اندکی که بسیارش کردی و خوار شده ای که یاریش کردی...

فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی

 

الهی العفو

۲۵ نظر ۲۶ مهر ۸۳ ، ۰۵:۲۶
حسن میثمی

یه چند وقتی بود که این مساله (اون سکوتی که داشتم از صداش کر می شدم که هیچ کدومتون تحویل نگرفتین و جویای حال نشدین.بگذریم) ذهنم را مشغول کرده بود اما بعدا متوجه شدم که این سکوت حضرت حق(جل جلاله) هم حکمتی داره!!

اولش اینه که شاید بغل دستی ما ظرفیت ما را نداشته باشه. یعنی چی؟

آهان یعنی مثلا شما یه راهی را برای جلب رضایت خدا رد پیش می گیری بعد مورد تشویق خدا قرار می گیری, آقا جایزه پشت جایزه. این بغل دستی بنده خدا هم فکر می کنه باید مثل شما عمل کنه اما نمی دونه نسخه هرکس برای خودشه و استفاده از نسخه دیگران عواقب بدی داره یا حداقل دردی را دوا نمی کنه.!

دومین دلیلش اینه که شاید شما خودت اونقدر ظرفیت نداشته باشی(اسائه ادب نشه با شما نبودم نه!) که خدا به خاطر یه کار خوبت تشویقت کنه. همه که ابوذر و سلمان نمی شوند که آقاجان من!

سومین دلیلش اینه که شاید خدا از شما یشتر از اینها انتظار داره. مثلا شما خیلی بچه خوبی هستی(مسلمه, مثلا نه واقعا) و همیشه نمازهاتو اول وقت می خونی و آره دیگه...

اما خدا تشویقت نمی کنه چون با شناختی که از شما داره انتظار نماز شب ازت داره(بله)

دلیل چهارمش هم به در د شما نمی خوره اما محض اطلاع عرض می کنم خدمتتون, شاید یه بنده ای خیلی بد باشه و خدا سکوت می کنه تا به کارهای بدش ادامه بده(یعنی خدا ازش قطع امید کرده و اون بیچاره هم گرفتار استدراج و مکر خدا شده,اعوذبالله)

خلاصه متوجه شدم که وسط کار هی از خدا نمره نخواهم. نباید مثل بچه کلاس اولی ها که موقع دیکته تا یه کلمه می نویسند می گویند خانم ببین درسته؟! نباشم . اون نمره آخر قشنگه. کیفش به اینه که آخر سر 20 خوشگله را ببینی. نه؟

به دل نمی گیرم و می پذیرم هر زخمی که می زنی

فقط نگران صبر خویشم!

دلم گرفته از این روزها, دلم تنگ است

میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است

۲۷ نظر ۲۶ شهریور ۸۳ ، ۰۲:۲۶
حسن میثمی

خسته شدم از این سکوت!

از صداش دارم کر می شم! آخه خدا چقدر سکوت؟ اصلا نمی دونم چقدر از کارام درسته و چقدرشون غلطه! تازه اونایی که درسته کدوماشون مقبول افتاده؟!!

خدا را با که این بازی توان کرد؟

هردم از درد بنالم که فلک هر ساعت ***** کندم قصد دل ریش به آزار دگر

باز گویم نه درین واقعه حافظ تنهاست ***** غرقه گشتند درین بادیه بسیار دگر

اللهم بارک لنا فی لیلتناهذه التی بشرف الرساله فضلتها و بکرامتک اجللتها و بالمحل الشریف احللتها

خدایا! مبارک کن در این شب ما را که آنرا به شرف رسالت فضیلت دادی و به کرامت خود برتر نمودی و به مقام شریفی برآوردی

بخیل آن است که مرا پیش او یاد کنند و بر من صلوات نفرستد.

پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله)

نهج الفصاحه,ح1103

مرده بدم زنده شدم,گریه بدم خنده شدم *** دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

۶ نظر ۲۱ شهریور ۸۳ ، ۱۴:۲۱
حسن میثمی

سلام

از هفته پیش که قرار شد وبلاگ به دست بنده به روز بشه. خیلی فکر کردم که حالا مطلب اول را چه بنویسم و چه جوری بنویسم...

خب خیلی مهمه چون شما به مطالب و نوشته های آقای میثمی عادت کرده بودید و بعد یکهو یه مبتدی آمده و کار را دستش گرفته. می دونید مثل چی می مونه؟

مثل این برنامه های تلویزیونی که مجریش وسط برنامه عوض می شود, حالا بدبخت مجری دومی هر چی خودش را بکشد نمی تونه مثل آن اولی باشد چون هرکس یه جور برنامه اجرا می کنه.

خلاصه این را خدمتتون عرض کردم که یه حالت مقایسه بین نوشته های بنده و آقای میثمی بوجود نیاد. به هر حال خودم که می دونم نوشته هایم به پای مطالب ایشان نمی رسه, اما سعی خودم را می کنم.

آقای میثمی هم به چند دلیل وبلاگ عزیزتر از جانشان را به بنده حقیر سپردند, یکی از دلایل این بود که بنده اولین عضو سیب خوشبو بودم که وبلاگ شخصی نداشتم و از نظر ایشان سرم خلوت تر بود!!!

از دوستانی هم که نسبت به ایشان اظهار لطف و محبت کرده بودند متشکریم ولی مثل این که تصمیمشان قطعی بوده . به هر حال این توفیق به مدت یکسال نصیب بنده شده.

راستی تا آخر شهریور IDسیب خوشبو (sibe_kh@yahoo.com)دست آقای میثمی است و شما می توانید با این آدرس با من تماس داشته باشید :delaram_s110@yahoo.com

منو تنها نذارید

کس مشکل اسرار اجل را نگشاد

کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد

من می نگرم ز مبتدی تا استاد

عجز است به دست هر که از مادر زاد

خیام

 

۱۴ نظر ۱۲ شهریور ۸۳ ، ۱۶:۱۲
حسن میثمی

بسم الله الرحمن الرحیم

چند وقتی بود که چراغ اتمام شارژ باطری ام داشت چشمک می زد.دیدم اگه شارژ نشم حتما باطری ام خراب می شه و... .برای همین تصمیم گرفتم بزنمش به برق تا شارژ بشه...والا الکتریکی محلمون گفت که باید یک سال تو شارژ باشه تا خوب بعدش کار کنه.البته هیچ تضمینی نکرد ها!به هر حال هر سلامی یک خداحافظی دارد...من هم احساس می کنم باید یک وداع بگویم تا ببینیم کی باطری وجودمان می تواند شروع به کار کند.

باید یک کم به خودم بیام...خیلی عقب موندم....خیلی...حالا حتما نباید برقی که باطری من رو می خواد شارژ کنه شب زنده داری و عبادت های شبانه باشد....می تواند بیدار باش های شبانه من برای مبارزه در جبهه ای باشد که تفنگش قلم است و من می توانم با تمرین و تکرار راه خود را برای رفتن به دانشگاه مساعد کنم....فکر کنم دیگه الآن دلیلش رو فهمیده باشین...نه؟؟!!!

من می روم...اما سیب خوشبو هست...باز هم به روز خواهد شد و فعال خواهد بود؛اما با یک حسنی دیگر...

باور نمی کنم

که ناگهان به سادگی آب

از ساحل سلام

دل بر کنم

تا لحظه لحظه در دل دریای دور

امواج بی کران دقایق را

پارو زنم!


این وبلاگ تا آخر این هفته هم در دست من خواهد بود و بعد به یک حسنی دیگه تحویل داده می شه...نه!اصرار نکنین...نمی گم کیه...خودتون می فهمین دیگه....فقط یادتون نره بیاین ها!

به ((پایان)) آمد این دفتر...

حکایت همچنان باقی است

۱۹ نظر ۰۷ شهریور ۸۳ ، ۱۴:۰۷
حسن میثمی

با سلام خدمت تمامی دوستان

پارسال این موقع ها رو یادتونه؟اولین مطلب وبلاگ سیب خوشبو ثبت شد.آره...

امروز تولد وبلاگ سیب خوشبوست.

یک سال پیگیری هفته به هفته و یک سال یاری دوستان...همگی دست به دست هم دادند تا در یک سال رکورد چشمگیری را رقم بزنند.

بیش از 3500 بازدید کننده...

اما اگر من می خواستم برای بالا رفتن تعداد بازدیدکننده ها اینجوری کار کنم اصلا کار نمی کردم.

بیش از 70 به روز رسانی...

این وبلاگ هر هفته سر موقع به روز می شد.حتی یک هفته هم سابقه نداشت که به روز نشود.این یعنی عین نظم.

به هر حال...

تولدش مبارک...

۱۶ نظر ۳۱ مرداد ۸۳ ، ۱۴:۳۱
حسن میثمی

روزی یک مرد ثروتمند،پسر بچه‌ی کوچکش را به دِه برد تا به اونشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند.آن ها یک روز و یک شب را در خانه‌ی محقر یک روستایی به سر بردند.

در راه بازگشت و پایان سفر،مرد از پسرش پرسید:«نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟»

پسر پاسخ داد:«عالی بود پدر!»

پدر پرسید:«آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟»

پسر پاسخ داد:«فکر کنم.»

و پدر پرسید:«چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟»

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت:«فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهار تا.ما در حیاطمان یک فواره داریم و آن ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان دارند.حیاط ما به دیوار هایش محدود می شود اما باغ آت ها بی انتهاست.»

در پایان حرف های پسر،زبان مرد بند آدمده بود.پسر اضافه کرد:«متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعاً چقدر فقیر هستیم!»


با عرض سلام خدمت دوستان.ببخشید که این هفته درست و حسابی به روز نکردم.چون خیلی سرم شلوغ بود و هست.خلاصه دیگه آخراشه دیگه... امیدوارم ببخشید...

هر کسی هم لینک می خواد در عرض این یه هفته بگه.بعد از اون دیگه لینک بی لینک ها!ضمنا این هفته هم عذر من را درباره تشکر از دوستانی که در مطلب قبل نظر دادند را پذیرا باشید.یا علی

۸ نظر ۲۴ مرداد ۸۳ ، ۱۲:۲۴
حسن میثمی

سلام؛

لولا فاطمه لما خلقتکما...

میلاد پر برکت خانم فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)بر شما مبارک باد.به این روز و ایام الله های دیگر ساده نگاه نکنیم و ساده از آن ها رد نشویم.صرفا این روزها را عید ندانیم و روزی بدانیم که با خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)عهد ببندیم... .

هم چنین میلاد بنیانگذار انقلاب اسلامی و مردی که ما را از تاریکی رهاند مبارک باد.

اما یک چیز را فراموش نکردیم؟...تقدیم به همه ی باغبان های باغ زندگی.........:

-==اشک های یک مادر==-

کودک از مادرش پرسید:«چرا گریه می کنی؟»

مادر پاسخ داد:«چون یک مادرم.»

کودک گفت:«نمی فهمم.»

مادرش او را در ‎آغوش گرفت و گفت:«هرگز نخواهی فهمید… .»

کودک از پدرش پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند و تنها جوابی که پدرش داشت این بود که همه‌ی مادر ها همین طور هستند.

کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد:«خدایا!چرا مادر ها به این راحتی گریه می کنند؟»

خدا گفت:«پسرم!من باید مادران را موجوداتی خاص خلق می کردم.من شانه های آن ها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین این زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند.من به آن ها نیرویی دادم که توان به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند.من به آن ها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند،داشته باشند.توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری،بی هیچ شکایتی.من به آن ها عشق به فرزندانشان را دادم،حتی هنگامی که این فرزندان با آن ها بسیار بد رفتار کرده اند.

و البته اشک را نیز به آن ها دادم که منحصر به آن هاست،برای زمانی که به آن نیاز دارند.»


امّا هفته ی پیش مطلبی خواندید که با مناسبت این هفته چنان بی نسبت نیست.هفته ی پیش چند سوال از دوستان و سروران خودم در سیب خوشبو پرسیدم که دوستان زحمت کشیدند و جواب های جالبی دادند.اگر در جریان نیستید ابتدا مطلب قبل را بخوانید سپس ادامه دهید.به همین خاطر و به پاس تشکر بنده نیز جواب های زیبای دوستان را منعکس می کنم:

حسن آقا(مدیریت محترم وبلاگ هیئت امام حسن(ع))پاسخ گفتند که:

بسمه تعالی.....سلام علیکم....... دوستان به نظر من علت این مسئله بیشتر از اینکه مربوط به ایرانی بودن ما باشه مربوط به مسلمون بودن ما اون هم اسلام ناب محمدی اون هم شیعه می دونید چرا چون تنها ایدئولوژی که قدرت اون رو داره که مقابل لیبرالیسم باسته همین ایدئولوژی شیعه است.پس غرب تصمیم گرفت به هر وسیله شده تو سر این ایدئولوژی بزند تا مانع پیشرفت این ایدئولوژی بشه چون اگر جمهوری اسلامی ایران می توانست در تمام موراد مثل اقتصادی و .... نیز پیروز بشود اونوقت بود که می شد یک الگو برای تمام کشورها پس باید به هر نحو جلو پیشرفت ما رو می گرفتند .....پس با ابزارهای مختلف فشار بر ایران را شروع کردن و باید گفت که در برخی از زمینه ها متاسفانه موفق شدند ولی وقتی ایران توانست به علم هسته ای دست یابد احساس خطر کرد وسعی کرد با ابزارهای دیگر که ما اکنون ما مشاهده آن هستیم مانع پیشرفت ما شود که متاسفانه با اشتبهات دستگاه وزارت امور خارجه تا حدودی نیز موفق شده ولی غافل از این که ما مقابل این فشارها همچنان که تا حالا کوتاه نیامید الان هم نمی آییم و تو دهن استکبار جهانی خواهیم زد یا علی.....التماس دعا

آقا میثم(مدیریت محترم وبلاگ ماندنی1983)نوشتند که:

سلام پسر عمو ---- واقعا که ------- بابا سوال ازین آبکی تر نداشتی ------ دیگه هر ننه قمری هدف این مخ مشنگارو میدونه چه بهزسه به مشتریایه وبلاگه تو و خودت که همه از فضلا و علمای مذهبن ------- من میگم اینجوری بپرسی بهتره ؟ آیا هنوز آدم خ...ی است که به مقصود دشمنامون از این حرکات پی نبرده باشه ؟ موفق باشی

آقا کمیل(مدیریت محترم وبلاگ مجنون ولایت)از دید دیگری به موضوع نگاه کردند و گفتند:

سلام ... خیلی مطلب قشنگی بود ... کاش اونایی که ادعا دارن جمهوری اسلامی باعث شده دیگه تو کشورای اروپایی تحویلشون نگیرن چشمشونو وا می کردن ...حیف شد دیگه کسی از ما حق توحش نمی گیره که تو ایران جولون بده

آقا حمزه(مدیریت محترم وبلاگ belletrist):

سلام....نمی دونم چی بگم ولی خب ......باز هم نمی دونم چی بگم... یا مهدی بیا

آقا حبیب(مدیریت محترم وبلاگ هیوا)جالب نوشتند:

خودشون هم خوب می دونن که شیعه یعنی چی.می دونن شیعه غیرت داره وزیر بار زور نمی ره.می دونن ایرانی مثل عربهای بزدل وترسو نیست که با چهارتا تهدید تسلیم بشه و....این چیزاست که باعث میشه روی ما حساس بشن.به کوری چشمشون فعالیتامون رو ادامه میدیم(اینو یواشکی بگم:البته اگه مسئولینمون بادرایت کارکنند)

خانم/آقای وصال(مدیریت محترم وبلاگ دیباآ):

اونا ازهم اینکه ایران شناخته بشه وپیشرفت کنه ترس دارن تا حالا هیچ جای دنیا کسی مثل ما جلوشون واینساده بد بختا دست وپاشون رو گم کردن.

خانم/آقای الهدی(مدیریت محترم وبلاگ الهدی آ)پاسخ دادند که:

سلام.....به نظرم اصل موضوع به اســـــــــلام بر می گرده....البته اسلام ناب!!!چون شعبه های عدالت حقیقی....ذلت ناپذیری.... شجاعت ......عزت....ظلم ستیزی و......همه سرچشمه از اسلام ناب محمدی می گیرند....مطلب جالبی بود.یاعلــــی.ع.

و در آخر(یعنی اولین نفر!!)ساجده خانم(مدیریت محترم وبلاگ اهورا همیشگی)گفتند:

سلام بعضی از سئوال ها رو جوابشو همه مون میدونیم نگیم به هم حتی ! التماس دعا برای ظهور آقا من رو هم حلال کنین

از دوستان دیگر هم تشکر می گردد:

یا کریم اهل بیت(علی آقا) -- شریف

  • اما توضیح خودم:ما یه حرف تازه داریم...حرف تازه ای که برای دشمنان ایران و اسلام خیلی سنگینه...مثل خود اسلام که برای کفار خیلی سنگین بود...اسلام هم یه حرف تازه بود...حالا ما داریم بر اساس این حرف تازه یه حرف دیگه می زنیم...ما می گیم فناوری هسته ای باید باشه اما در کنارش باید تدین هم باشه(چه بسا پر رنگ تر)...اینه که کله گنده های دنیا رو لرزنده...به قول مولانا که می گه:

هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
وارهد از حد جهان,بی حد و اندازه شود

یادمون نره کی ما رو از اون وضعیت خفت بار به این اقتدار و عظمت رسوند...تولدش مبارک....نه؟!

۱۲ نظر ۱۵ مرداد ۸۳ ، ۱۴:۱۵
حسن میثمی

سلام؛

چند وقت پیش کتابی را دیدم به نام ((ماموریتی برای وطنم)) که نوشته محمد رضا ربع پهلوی بود که خاطرات خود را در سفر به کشور سوئیس برای تکمیل تحصیلات بیان کرده است.نگاهی اجمالی به کتاب انداختم و قسمتی از آن نظرم را شدیدا جلب کرد.چون الآن کتاب در دسترس نیست مضمون مطلب را متذکر می شوم.

در قسمتی از این کتاب آمده بود وقتی شاه ایران در سوئیس مشغول تحصیل بوده هر روز صبح فردی یک بطری شیر را برای وی می آورده.یک روز صبح مرد به اصطلاح شیر فروش درب خانه ی محمدرضا را می زند و از او می پرسد:ببخشید؛شما چه کسی هستید.(اسمتان چیست؟)
شاه متعجب می شود و می گوید:تو چه طور من را نمی شناسی؟من شاهنشاه ایران هستم.
مرد با تعجب بیشتر می پرسد:ایران؟ایران کجاست؟
شاه می گوید:آیا واقعا ایران را نمی شناسی؟ایران در قاره ی آسیا قرار دارد.
و بدین صورت شاه تمام مختصات و همسایگان ایران را برای مرد شیرفروش تعریف می کند
مرد شیرفروش پس از این همه توضیح و تفسیر باز هم متوجه نمی شود که ایران کجاست و پس از دقایقی خانه ی محمدرضا را ترک می کند.
شاه ایران در این جا می نویسد:

تحقیر شدم.که چرا من باید شاه کشوری باشم که حتی کسی نام آن را نمی داند...

حال سئوال این جاست که ((ایران))ی که در سالها پیش حتی برای مردم جهان نامش ناشناخته بود الآن دشمن درجه اول ابرقدرت جهان,یعنی آمریکا است؟مسلم است که اقتصاد ایران به پای اقتصاد آمریکا نمی رسد.

کشوری که سالانه میلیارد ها دلار درآمد دارد چرا باید با کشوری که سالانه 20میلیون دلار(و یا کمتر)درآمد دارد به قول خودمان کل کل کند؟

چرا بر سر مسائل هسته ای ایران اینقدر حساس شده اند و نمی گذارند که ایران صاحب دانش هسته ای شود؟

پاکستان,هند و چندین کشور اسلامی دیگر هم دارای این دانش هستند اما چرا امریکا و هم دستانش برای آن ها حساس نیستند؟

جواب را شما باید بدهید.منتظر پاسخ های شما هستم...


با تشکر از تمامی دوستانی که اینجانب را همراهی کردند:

اهورا همیشگی(ساجده خانم) -- عرفه(حسین آقا) -- الهدی آ -- عکس بارون -- آقا سجاد -- سفرعشق(دل شکسته)×2 -- شیعه(آقا علیرضا) -- خیبرشکن -- مرصاد2(آقا محسن) -- کوچستان(مهاجر) -- خانم دلارام -- داریوش -- فونتانا110(سوفیست) -- شریف -- دیباآ(وصال) -- فجر صادق(آقا صادق...)×3 -- مهرآب(آقا ثاقب) -- راکت(موشکی و نظامی)

توجه:لطفا در قسمت دل نوشته ها(چت باکس)فقط درباره ی موضوع هفته که در هر به روز رسانی مشخص می شود بحث کنید.توجه داشته باشید که جملات و پیام های هر روز نیز در راستای موضوع هفته است.لازم به ذکر است در صورتی که انتقاد یا پیشنهادی دارید و یا درباره ی مطلب می خواهید نظری بدهید فقط از طریق کامنت ها اقدام نمایید.

موضوع هفته:سخن

۱۱ نظر ۱۰ مرداد ۸۳ ، ۱۳:۱۰
حسن میثمی

سلام؛

یاد باد آن روزگاران یاد باد....

ما هم یک بار آمدیم مثل همه,تعارف تکه پاره کنیم و قاطی بقیه بشویم.اما نمی دانستیم که این حرف ها به ما نیامده و به این سادگی نمی شود اهل یک فرقه ای شد.معمول بود که اگر کسی به کسی می گفت:((ما نوکرتیم)),او بلافاصله جواب می داد:((ما بیشتر))یا اگر به یک کسی که به مقامی رسیده بود می گفتند:((بابا!زیر پایت را هم نگاه کن.))یا((پایت را که بلند کنی ما را هم می بینی.))او برمی گشت بالای سرش را نگاه می کرد.یعنی جای شما اینجاست و به این وسیله ابراز تواضع و فروتنی بیشتری می کرد.

اما گویا نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید.اینجا بفهمی نفهمی مثل این که با شهر کمی توفیر داشت.بزرگ و کوچکی به سن و سال و قد و ریزو درشتی نبود.و چیزی که دکان هیچ عطاری پیدا نمی شد تعرفات بود و تصنع کردن.

یادم نمی رود که وقتی برای اولین بار به یکی از همین بر و بچه های بسیجی که خیلی هم اتفاقا از من کوچکتر بود و با هم صمیمی بودیم به شوخی گفتم:((فشنگ خشابتیم!))او هم به قول قدیمی ها نه گذاشت و نه برداشت.خیلی سخاوتمندانه جلوی همه برگشت و گفت: ((باش,باش تا عوضت کنم.))ما را می گویی؟رنگ دادیم رنگ گرفتیم.تصورش را هم نمی کردم که اینطوری بودن ملاحظه از جلوم دربیاید.دیگر همان شد.هنوز که هنوز است جرئت نمی کنم به کسی از این تعارفات بکنم.

برگرفته از کتاب فرهنگ جبهه/ج3
سید مهدی فهیمی


با سلام از تمامی دوستان برای همراهی اینجانب تشکر می گردد:

آقای/خانم ... -- سفر عشق(دل شکسته) -- خانم دلارام -- میثم اس اس 2004(آقا میثم گل) -- فدک110(عشاق الزهرا(س)) -- صیغه(علی سزاوار.توضیح:به نظرم سایت جالبی نیامد.نمی دونم.شاید شما نظر دیگه ایی داشته باشید.) -- ایران دانش 2004(آقا جعفر) -- صحرای عشق(بهشت) -- صادق(فجر صادق) -- خیبر شکن

۲۱ نظر ۰۱ مرداد ۸۳ ، ۱۴:۰۱
حسن میثمی

سلام؛

می خواستم برای این هفته از حضرت فاطمه(سلام الله علیها)بنویسم.دیدم نمی توانم...خواستم زندگی نامه شان را نقل کنم,کم فایده و تکراری یافتمش...تصمیم گرفتم سیره ی زندگی مبارک ایشان را بنویسم...دریافتم که در این مختصر نمی گنجد...گفتم بگذار یک موضوع را از کرامات بی نهایت خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)یادآور شوم.شاید بعضی ها فراموش کرده باشند...........

گر چه سرد و خامشم

شعله شعله آتشم

گر زبانه بر کشم

هر چه بادا باد......

آیا ما نجابت را فراموش کرده ایم؟؟........حیا را از یاد برده ایم؟؟....!!!

ای کاش کمی از سیره ی زندگانی خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)را می خواندیم........

......ای که دستت می رسد کاری بکن

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که:

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چون آن که بایدند

نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا...


ایام شهادت خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)را صمیمانه به تمامی شما دوستان و همراهان همیشگی وبلاگ سیب خوشبو تسلیت عرض می کنم.این هفته به دلیل اولین سالگرد درگذشت حاج شیخ ابراهیم غلامی دولابی(دایی اینجانب)نمی توانم شب شهادت وبلاگ را به روز کنم.برای همین با یک تیر دو نشان و....

رحم الله من یقرا فاتحه مع الاخلاص و الصلوات

از تمامی دوستان و همراهان تشکر می گردد:

خانم دلارام -- میثم اس اس2004(آقا میثم) -- احسان -- کوثر011(کشتی پهلو گرفته) -- عجب(یک دختر بی همتا) -- عکس بارون(آقا فرزاد) -- الهدی آ -- فدک110(عشاق الزهرا(س)) -- صادق(فجر صادق)×2 -- خیبرشکن -- ایمانی(آقا ایمان) -- شیعه(آقا علیرضا) -- شریف -- زلال121(آقا حمید رضا) -- نجوای دل(مجنون)

۱۰ نظر ۲۷ تیر ۸۳ ، ۱۲:۲۷
حسن میثمی

با سلام خدمت همه ی دوستان.این هفته سومین و آخرین قسمت داستان کوتاه ناخدا را خدمت شما تقدیم می کنیم.آقا علیرضا(شیعه) فرموده بودند که این متن زیاد شبیه داستان نیست و بنا به تخصصشون نمی تونن بیشتر توضیح بدن.من ضمن تشکر از این دوست عزیز عرض می کنم که این اولین داستانی است(یا به قول شما غیر داستان)که نوشته ام و 100%دارای اشکالاتی بس فراوان می باشد.اما ان شاءالله روز به روز بهتر خواهد شد.ضمنا قسمت اول و دوم هنوز نرفته در آرشیو.می توانید بخوانید.


ناخدا(قسمت آخر)

...من که اصلا با حرف های آن مرد موافق نبودم اما شک را در چشمان مهدی دیدم.به هر حال گذشت و تا نزدیک ظهر کتابم را تمام کردم. صدای اذان باز در کشتی طنین انداز شد و همه آماده ی نماز شدند.باز همان جمع همیشگی وضو می گرفتند و می خواستند نماز با ناخدا را بار دیگر تجربه کنند.من هم که همانطور که گفتم طبق تجربه ی قبلی قبلا وضو داشتم و به پیش ناخدا آمدم.وقتی که صورت ناخدا را دیدم یاد حرف های آن مرد افتادم.داشتم با خودم کلنجار می رفتم که ناخدا برگشت و گفت:((بشین جوان!))همه چیز از یادم رفت.اینگار آرامشی در دلم پدیدار شد.نه!ناخدا نمی تواند آن گونه که آن مرد گفت باشد... .پس از گذشت چند دقیقه و به صف شدن چند نفر که به اندازه ی دو صف می شد ناخدا شروع کرد به خواندن اقامه.داشتم شاخ درمی آوردم.عده ای از مسافران جدا از صفوف داشتند نمازشان را فرادی می خواندند. نماز را خواندیم و برای ناهار حاضر شدیم.دیگر تقریبا داشتیم به جزیره نزدیک می شدیم.به مهدی گفتم:((فکر می کنم تا شب برسیم.نه؟)) مهدی نگاهی به من کرد و گفت:((نمی دانم.ناخدا عالم است!))خیلی از حرفش ناراحت شدم و به او گفتم:((آقا مهدی!نشنوم دیگه از این حرف ها.))خندید و گفت:((شوخی کردم بابا))من هم خندیدم و کمی آرام شدم.

خورشید داشت برای دومین بار از ما خداحافظی می کرد.موضوعی که خیلی توجه من را به خود جلب کرده بود این بود که آن مردی که دیروز آن حرف را به ما زد پیش تک تک گروه ها می رفت و پس از گذشت مدت زمانی و کمی بحث با آنان از آن ها خداحافظی می کرد و می رفت. خیلی نگران بودم که یکی از مسافران که جدیدا با هم دوست شده بودیم آمد پیشم و به من گفت:((جریان ناخدا را شنیده ای؟))من هم که قضیه را از یاد برده بودم به اصطلاح دو زاری ام نیافتاد و گفتم:((نه!مگه ناخدا چی شده؟))نیش خندی به من زد و گفت:((این ناخدایی که اینقدر سنگشو به سینه ات می زدی تو زرد از آب دراومد...بیا...حالا هی از یکی طرفداری کن...))نگذاشتم حرفش به پایان برسد و با عصبانیت گفتم:((تو از کجا می دانی که این حرف راست است؟اصلا به چه حقی به ناخدا بهتان می زنی؟ها؟))او هم که کمی ترسیده بود سریعا گفت:((من نگفتم که!یکی از مسافران گفت.همون آقاهه!!))و با دستش همان مرد مشکوک را به من اشاره کرد.سپس گفت:((حالا باور کردی؟))من هم با ناراحتی گفتم:((نه!حالا هم برو...))می خواستم یک گوشه بنشینم و زار زار گریه کنم.چرا باید اینگونه بشود؟.....در حال خودم بودم که افکارم را صدای اذان پاره کرد.آخرین نماز با ناخدا بود...دلم خیلی گرفته بود.وضو را گرفتم و به پیش ناخدا آمدم تا برای آخرین بار او را نگاه کنم.سرم را گذاشتم روی شانه اش و ناگهان بغضم ترکید و گریه کردم.تا می توانستم زار زدم.ناخدا گفت:((جوان!مگر چی شده؟ما که خدا را داریم...حالا هر کس هر چی دلش می خواد بگه.خدا جای حق نشسته.تو که باید تو این موضوعات محکم تر باشی...))باز هم مثل همیشه دلم آرامش خاصی پیدا کرد و به صف آمدم تا نماز را بخوانم.این دفعه برگشتم و دیدم که همه دارند نمازشان را فرادی می خوانند.دیگر برایم تعجب آور نبود.چون می شد حدس زد.برگشتم تا اقامه ی ناخدا را برای آخرین بار بشنوم...((اشهد ان لا اله الا الله....))باز هم دریا امواج خروشان خود را ساکت کرد تا صدای اقامه ناخدا امین را بشنود...من بودم و مهدی....نمازی که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.....

به جزیره رسیدیم.نزدیک ساعت 9:30 بود.ناخدا آمد و گفت:((آقایان و خانم ها!سفر خوبی بود.الحمدلله همگی سالم به مقصد رسیدیم.لطفا کرایه ها را هم بدهید به این جوان.))و با دست من را اشاره کرد.من هم جلو رفتم تا کرایه ها را بگیرم.اول کرایه خودم و مهدی را گذاشتم و بعد به سراغ مسافران رفتم.مسافران یکی یکی رد می شدند و هر کس چیزی می گفت.در آخر تنها کرایه سه نفر دیگر جمع شد و دادم به ناخدا! گفتم:((ناخدا از پنجاه نفر پنج نفر کرایه داده اند.عیبی ندارد؟))ناخدا خندید و گفت:((جوان!باز هم سوتی دادی ها!))و خندید.من هم زدم زیر خنده.اما خنده ای که با تلخی همراه بود.......

پایان

حسن


با سلام مجدد خدمت شما.عارضم که جدیدا قسمت چت باکس وبلاگ سیب خوشبو هم راه اندازی شده است.شما حتما نباید در این قسمت با کسی چت کنید.می توانید برای هر کس که می خواهید در وبلاگ پیام بگذارید و یا اگر درد دلی داشتید بفرمایید.شاید اسم چت باکس زیاد جالب نباشد.به زودی یک اسم زیبا برایش پیدا می کنم.هم چنین تغییر دیگری که در وبلاگ پیش آمده آن است که هر روز یک حدیث یا جمله در ستون کناری وبلاگ تحت عنوان ((پیام امروز))تقدیم می شود.

با تشکر از دوستانی که کامنت گذاشتند:

گل یاس(آقا مجتبی) -- یا امام حسن(ع)(علی آقا:وبلاگش تعطیل شد.وبلاگ جدیدش هست هفت سنگ.توضیح:همش چهار تا وبلاگ حسنی بودیم. حالا به لطف خدا و کمک دوستان شدیم سه تا!) -- 14عبدالله(علی حسنی) -- کتکله(علی آقا میری) -- یا کریم اهل بیت(علی آقا شایق.توضیح:از اون وبلاگ نویس های توپ) -- الهدی -- خانم دلارام×2 -- خیبر شکن -- زلال 121(آقا حمیدرضا) -- اهورا همیشگی(ساجده خانم.توضیح:تولد وبلاگشه.یه تبریک بدک نیست) -- مجنون ولایت(اقا کمیل) -- میثم اس اس 2004(آقا میثم) -- ذوالجناح -- عرفه(حسین آقا.توضیح:مطلب این دفعه اش خوندن داره) -- منکرات 2002(توضیح:من که باهاش مخالفم.شما چی؟) -- خیال یار(باران) -- هفت سنگ(توضیح:همون علی آقا که گفتمه ها) -- ایران دانش 2004 (جعفر آقا.توضیح:از اون وبلاگهای نابه ها!) -- محب فاطمه(س)(توضیح:دعا کنید زودتر دستش خوب بشه!) -- راکت(علی انصاری) -- حاج حمید(توضیح:نیاز به معرفی داره؟) -- خوشه(آقا حمزه)

و هم چنین عزیزانی که در چت باکس پیام گذاشتند:

حسن آقا -- آقا سعید -- آقا مهدی -- کربلایی

لطفا ایمیل یا آدرس وبلاگ خود را در چت باکس بنویسید.ضمنا اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفا کامنت بگذارید.ولی اگر می بینید مطلب کوتاه یا جمله ی قشنگی می دانید که به درد همه می خورد در چت باکس بنویسید.

۱۶ نظر ۲۰ تیر ۸۳ ، ۱۳:۲۰
حسن میثمی

پشت مولا شکست از غم فاطمه(س)...

و اکنون بخوانید از دل مویه های مولا علی(علیه السلام)در غم از دست دادن فاطمه(س):

نفسی علی زفراتها محبوسه یا لیتها خرجت مع الزفرات

جان من،با آه هایش محبوس است. ای کاش که این جان همراه آه ها بیرون آید

لا خیر بعدک فی الحیوه و انما ابکی مخافه ان تطول حیاتی

پس از تو خیری در زندگی نیست و من از این می گریم که نکند زندگانیم به طول انجامد

اری علل الدنیا علی کثیره وصاحبها حتی الممات علیل

می بینم که ناراحتی های دنیا بر من فراوان است و دارنده این ناراحتی ها تا به هنگام مرگ مریض خواهد بود

ذکرت أبا ودی فبت کأننی برد الهموم الماضیات وکیل

بیاد می آورم همسر پر مهرم را و شب را به صبح می رسانم گویی که بر عهده گرفته ام که تمام ناراحتی های پیشینم را تجدید نمایم

لکل اجتماع من خلیلین فرقه وکل الذی دون الفراق قلیل

میان هر ود دوست فراقی هست و هر چیز دیگر که غیر از فراق دوست باشد تحملش آسان است

و ان افتقادی فاطما بعد احمد دلیل علی ان لا یدوم خلیل

و این که من فاطمه(س) را پس از احمد(ص) از دست داده ام دلیل بر آن است که دوست در این دنیا دوام نمی یابد.

و یا اینچنین سوزدل خویش را بیان می نمود:

فراقک اعظم الاشیاء عندی و فقدک فاطم ادهی الثکول

دوری تو در نزد من بزرگ ترین مسائل است و از دست دادن تو ای فاطمه سخت ترین نوع فراق و دوست از دست دادن است.

سأبکی حسره و أنوح شجوا علی خل مضی اسنی سبیل

با حسرت گریه می کنم و با حزن نوحه سرایی کنم. بر دوست نزدیکی که در بهترین راه گام نهاد

الا یا عین جودی واسعدینی فحزنی دائم أبکی خلیل

ای دیدگان اشک فراوان ریزید و مرا یاری نمایید زرا که اندوهم دائم است و بر دوست گریه می کنم.

و یا بسراید:

حبیب لیس یعدله حبیب وما لسواه فی قلبی نصب

دوستی که معادل وی دوستی نیست و برای غیر او در قلب من بهره ای نیست

حبیب غاب عن عینی و جسمی و عن قلبی حبیب لا یغیب

محبوبی که از چشم و از جسم من غائب شد ولی هرگز از قلب من این دوست غائب نمی شود.

و بعد از وفات حضرتش چنین وی را مخاطب قرار می دهد:

مالی وقفت علی القبور مسلما قبر الحبیب فلم یرد جوابی

مرا چه سود که در کنار قبرها بایستم، به قبر دوستم سلام دهد ولی او پاسخ مرا رد می کند

احبیب مالک لا ترد جوابنا انیست بعدی خله الاحباب

حبیبه من! چرا جواب من را نمی دهی. آیا بعد از من،سنت دوستان را فراموش کرده ای؟


با عرض سلام و تسلیت به مناسبت شهادت جانسوز حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)و آغاز ایام جانکاه فاطمیه ان شاءالله که ما را ازدعای خیر خویش در مجالس عزا فراموش نفرمایید.از دوستان زیر برای همراهی اینجانب تشکر می گردد:

میثم اس اس(آقا میثم) -- خانم دلارام -- کوثر011 -- دیباآ(وصال)×2 -- شریف -- شیعه(آقا علیرضا)×2 -- هیوا(آقا حبیب) -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- خیبر شکن -- مرصاد2(حاج محسن) -- عرشیان(قاصدک)×3 -- صحرای عشق(بهشت)×2 -- ضد منکرات2002(این ضد منکرات با اون ضد منکرات فرق می کنه ها!)×2 -- زلال(آقا حمیدرضا) -- محب فاطمه(س) -- شوریده(آقا محسن)

هم چنین به اطلاع دوستان می رساند با پیگری مستمر اینجانب و همکاری و لطف یکی از دست اندرکاران روزنامه ی کیهان مسئله‌ی چاپ مطلب بدون اسم,با ذکر آدرس وبلاگ سیب خوشبو در این هفته(روز سه شنبه-ص10)در روزنامه‌ی کیهان حل شد.

۲۳ نظر ۱۱ تیر ۸۳ ، ۱۶:۱۱
حسن میثمی

با سلام

این هفته دومین از داستان ناخدا را تقدیم حضور شما می شود.می خواستم این قسمت و قسمت آخر رو با هم یکی کنم.چون هفته ی دیگر ایام فاطمیه است.اما دلم نیامد.برای همین این هفته قسمت دوم را می خوانید.و دو هفته بعد قسمت آخر تقدیم می گردد.نظراتتان بسیار کارساز خواهد بود.


ناخدا(قسمت دوم)

...بعد از یک ربع بود که صدای پلیس دریا از دور شنیده می شد.خیلی سریع پلیس نزدیک شد و اصلا فرصت این را به سارق نداد که ناخدا را تهدید کند که اگر حرفی بزنی فلان می کنم و... .سارق در عرض چند ثانیه رفت تو اتاق سکان دار!پلیس رسید:((سلام ناخدا!خدا قوت.))ناخدا مثل همیشه آرام و متین جواب سلام ستوان کریمی را داد و ستوان کریمی پرسید:((ناخدا خبری شده؟))ناخدا خیلی طبیعی پاسخ داد:((نه!اتفاقی نیافتاده.داشتیم برای ناهار حاضر می شدیم.))ستوان کریمی که به ناخدا خیلی اعتماد داشت با یک گشت اطراف لنج از ناخدا خداحافظی کرد و رفت.هیچ کس حرفی نمی زد.همه بهت زده نشسته بودند و متعجب از این که چرا ناخدا اینگونه پاسخ داده است؟ناخدا نگاهی به من کرد و به اتاق سکان دار رفت.نیم ساعتی می شد که ناخدا و سارق از اتاق سکان دار بیرون نیامده بودند.مسافران هم داشتند کم کم جریان را فراموش می کردند که ناگهان سارق از اتاق آمد بیرون.اما ایندفعه بدون اسلحه!!به صورتش دقیق شدم.خیس بود.قرمزی چشمانش از این حکایت می کرد که حسابی گریه کرده است.بعد از چند دقیقه هم ناخدا آمد بیرون و گفت:((آقایان و خانم ها!هیچ مسئله ای نیست. فقط مشکلی کوچک بود که حل شد.))همه خیالشان راحت شد و به خوردن ناهار ادامه دادند.مرد سارق که دیگر هیچ کس به او به چشم یک سارق نگاه نمی کرد جلوی لنج نشسته بود و خیره شده بود به دریا!

گرمای ظهر خیلی طاقت فرسا بود.من و مهدی که نتوانسته بودیم استراحت کنیم حسابی کلافه شده بودیم.آخر بیشتر مسافران خواب بودند و فقط یک مرد بیدار بود که آن هم زل زده بود به ما!بالاخره گذشت و خورشید می خواست یواش یواش خداحافظی کند.آسمان کم کم داشت تاریک می شد که ناخدا آمد و گفت:((آقایان و خانم ها وقت نماز مغرب و عشا است.تا نیم ساعت دیگر جهت را عوض نمی کنیم.اهالی بندر هم نماز را شکسته بخوانند.))من که تجربه داشتم و از قبل وضو گرفته بودم سریعا رفتم و با ناخدا قامت بستم.نمازی که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. اینگار داشتیم در عرش قدم می زدیم.اینقدر حواسم به نمازم رفت که وقتی سلام را گفتم دیدم تمامی مسافران لنج به ناخدا اقتدا کرده اند. خیلی خوشحال شدم!ناخدا هم برگشت و به گفت:((آقایان و خانم ها!ان شاالله قبول باشد.ولی من اینقدر لایق نیستم که...))هنوز حرف ناخدا تمام نشده بود که یکی از مسافران فریاد زد:((برای سلامتی ناخدا امین صلوات!))صدای آن صلوات اینقدر بلند بود که به گوش افلاکیان رسید و تمام فضا را عطرآگین و معنوی کرد.مگر می شد در آن محیط غیر از خدا به کس دیگری فکر کرد؟ناخدا لبخندی زد و برگشت تا نماز عشا را اقامه کند:((الله اکبر,الله اکبر,اشهدان لا اله الا الله.....))اینقدر دلنشین اقامه سر داد که دریا هم با آن امواج خروشان آرامش گرفت تا به نوای دل ناخدا گوش فرا دهد.پس از اقامه ی نماز و صرف شام چشمان من به غیر از خواب هیچ کس را نمی شناخت.اما خیلی محیط لنج دوستانه و صمیمی شده بود و اصلا آدم دلش نمی آمد که این محیط شاد و صمیمی را رها کند و برود بخوابد!برای همین به جمع مسافران که در وسط لنج گردهم آمده بودند اضافه شدم تا من هم در شادی آن ها شریک باشم.بعد از ساعت ها خوشی و دوستی به سر جایم آمدم تا بخوابم. غلط نکنم مهدی پادشاه پنجم را داشت خواب می دید!

صبح,با صدای اذان از خواب ناز بیدار شدم.اما اصلا دلم نمی خواست که نماز جماعت با ناخدا را از دست بدهم.دوباره همه جمع شدند تا نماز صبح را به امامت ناخدا امین بخوانیم.به غیر از عده ی کمی که خواب بودند نماز را به جماعت خواندیم و برای صرف صبحانه آماده شدیم. خورشید دوباره برگشته بود که ما صبحانه را تمام کردیم و من باز تصمیم گرفتم به خواب ناز فرو روم.اما باز دلم نیامد.

پس از کمی صحبت با دوستان با مهدی آمدیم سر جایمان تا من بشینم کمی مطالعه کنم.چند دقیقه ای می گذشت که همان مردی که دیروز ظهر به چشمانمان زل زده بود آمد پیشمان!من هم به او خوش آمد گفتم و دعوتش کردم که کنار ما بنشیند.او هم دعوت ما را پذیرفت و به کنار من آمد و نشست.بعد از گذشت چند ثانیه به من و مهدی رو کرد و گفت:((می دونید چیه؟می خواستم یه چیزی بگم!))من گفتم: ((بفرمایید!سراپا گوشیم)).گفت:((من دیدم شماها خیلی دو رو بر ناخدا می گردید.گفتم تا دیر نشده یه حقیقتی رو بهتون بگم.)).گفتم:((خوب بفرمایید!))گفت:((راست...ش این ناخدا امین را اینطوری نبینید!او خیلی اهل تظاهر و ریا است.پیش چشم مردم این کار ها رو انجام می ده تا موقعیتش توی بندر خراب نشه.و گرنه همه ی این کارها به خاطر خالی کردن جیب من و شماست.خلاصه گفتم که مواظب خودتون باشید))این رو گفت و سریع بلند شد و رفت.من و مهدی مات و مبهوت به هم دیگر نگاه می کردیم و حتی نگذاشت یک کلام هم حرف بزنیم.من که اصلا با حرف های آن مرد موافق نبودم اما شک را در چشمان مهدی دیدم...

ادامه دارد
حسن


با تشکر از تمامی دوستان که در مطلب گذشته اینجانب را با نظراتشان یاری دادند:

یا کریم اهل بیت(علی آقا) -- میثم اس اس(آقا میثم) -- شریف -- ندا خانم -- فرزاد -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- الهدی -- خانم دلارام -- ریحانه خانم -- محب فاطمه(س) -- عرفات(حسین آقا)

ضمنا:در روز سه شنبه 2 تیر 1383 مطلب ((سرقت چشم ها!!))در روزنامه ی کیهان چاپ شده است.اما متاسفانه نه نام خودم را نوشته اند و نه نام وبلاگ سیب خوشبو را!!(بی وفایی...)این را گفتم که فکر نکنید این مطلب رو از روزنامه کیهان برداشتم ها!!

۲۳ نظر ۰۴ تیر ۸۳ ، ۲۳:۰۴
حسن میثمی

با سلام و عرض معذرت از اینکه وبلاگ دیر به روز شد.از این هفته قصد داریم داستان ناخدا را در چند قسمت برایتان در وبلاگ بیاوریم.هر قسمت بسیار کوتاه است تا شما هم حوصله تان سر نرود.نویسنده‌ی این داستان حقیر هستم که مطمئنا منتظر پیشنهادات و انتقادات شما خواهم بود.


ناخدا(قسمت اول)

هوا گرم بود و خورشید در میان آسمان خود نمایی می کرد.من به همراه مهدی به بندر آمده بودیم تا سوار لنج شویم و به جزیره‌ی ابوموسی برای انجام کاری برویم.دایی ام که خیلی این راه را رفته بود و با تمام ناخداهای لنج ها آشنا بود به ما ناخدا امین را پیشنهاد کرد.ما هم هنگامی که به بندر رسیدیم بعد از یک کم گردش در بندر و پرس و جو سوار لنج ناخدا امین شدیم.من می خواستم خودم ناخدا امین را ببینم. برای همین از چند نفر سئوال کردم تا بالاخره توانستم ناخدا را پیدا کنم.رفتم جلو و سلام کردم.خیلی آرام و متین جواب سلامم را داد.قشنگ زل زدم به چهره اش!یک صورت مهربان و دوست داشتنی و شکسته و سیاه که معلوم بود بر اثر آفتاب است.حسابی رفته بودم تو نخش که ناگهان با لهجه‌ی زیبای جنوبی با صدایی دلنشین خیلی آرام گفت:«ها!؟چیه همسفر؟نشناختی شناسنامه بیارم؟!»زدم زیر خنده و ناخدا هم از خنده‌ی من لبخندی زد.من هم آمدم پیش مهدی.ناخدا آمد و خطاب به همه‌ی مسافرها گفت:«همگی خوش اومدید.ان شاءالله سفر خوبی داریم.اما اگر هوا طوفانی شد همگی یا بروند توی اطاقک یا بروند طبقه‌ی پایین.برای ناهار هم هر کس که چیزی برای خوردن ندارد اینجا تن ماهی و کنسرو هست.آخر سر هم که همگی به امیدخدا سالم رسیدیم پول ها رو می گیرم.»بعد از فرستادن صلوات و دعا برای اینکه سالم برسیم به جزیره حرکت کردیم.اول لنج تقریباً ساکت بود و فقط صدای بچه ها می آمد.اما یواش یواش مردم با هم آشنا می شدند و همهمه زیاد تر می شد.من هم مهدی را به عنوان یک همسفر کافی می دیدم و شروع کردیم به صحبت!

یک ساعتی می گذشت که راه افتاده بودیم و ناخدا با دقت تمام لنج را پیش می برد و حتی یک لحظه هم سکان را رها نمی کرد.یکهو یک جوان با گستاخی فریاد زد:«هی!ناخدا!این چه وضع لنج رانیه؟چرا اینقدر آروم می ری؟مگه داری عروس می بری؟اینجوری که یک هفته در راهیم!!»یک سری از مسافران خندیدند و یک سری هم با تکان دادن سر حرف جوان را تأیید کردند و بقیه هم با اخم کار جوان را قبول نداشتند. ناخدا طبق معمول لبخندی زد و گفت:«جوان!من این راه رو به اندازه‌ی موهای سرت رفتم و اومدم.مطمئن باش دو روزه می رسی به جزیره! نگران هم نباش!»

موقع نماز شد.ناخدا لنج را سپرد به شاگردش و آمد جلو و گفت:«برادران و خواهران!الآن وقت نمازه!تا نیم ساعت دیگر هم جهت رو تغییر نمی دیم.اهالی بندر هم نماز را کامل بخونند.هنوز زیاد از شهر دور نشدیم.بعد از نماز هم وقت ناهاره!»سریع بلند شدیم و وضو گرفتیم و نماز را خواندیم.بعد از آن هم لقمه را که مادر برایمان گذاشته بود را در آوردم و با مهدی شروع کردیم به خوردن!هنوز مشغول بودیم که ناگهان صدایی شنیدیم.همه ساکت شدند.یکهو یک نفر از اتاق سکان دار بیرون آمد.دست ناخدا را گرفته بود و اسلحه را گذاشته بود روی شقیقه‌‌ی ناخدا!داد زد:«هیچ کس داد و فریاد نکنه.ساکت باشید و گرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید.»صدای جیغ زنها مرد را مجبور کرد که یک تیر هوایی بزند.همه ساکت شدند.فقط صدای گریه‌ی بچه ها می آمد.بعد از یک ربع بود که صدای آژیر پلیس دریا از دور شنیده می شد...

ادامه دارد
حسن


ان شاءالله در هفته‌ی بعد قسمت دوم این داستان را خدمت شما تقدیم خواهیم کرد.ضمنا این هفته ترکوندید.دست همتون درد نکنه(برای کامنت ها می گم ها!!)از دوستان زیر تشکر و قدردانی می گردد 1000 تا:

عرفات(حسین آقا) -- ما دو همراه(علی آقا)×2 -- آفتاب شب(مسافر) -- میثم اس اس(آقا میثم) -- ماندنی1983(آقا میثم) -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- ژورنالیست آنلاین(آقا روح الله) -- کوثر011(کشتی پهلو گرفته)×4 -- شریف ×3-- تخریبچی دوران(آقا ابوالفضل)×2 -- خانم دلارام -- خودم!! -- آقا صالح -- کوی دوست -- مجنون -- ریحانة النبی(ص)(آقای/خانم فاطمی) -- دل شده(مخلص)×2 -- مهدی موعود(آقای سید امیر حسین فاطمی) -- حامد هستم(آقا حامد) -- الهدی -- ایران دانش(آقا جعفر)×2 -- آقای خامنه ای سلام(آقا مجید) -- مرصاد(حاج محسن) -- ریحانه خانم -- کریم اهل بیت(ع)(علی آقا شایق)

از همتون ممنوم.یا علی مدد

۱۱ نظر ۳۰ خرداد ۸۳ ، ۱۳:۳۰
حسن میثمی

آیا می توانید این مسائل را حل کنید؟

1-گلوله ای از لوله‌ی دوشکا با سرعت اولیه‌ی خود از فاصله‌ی 1000 متری شلیک می شود و در مبدأ به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می کند.معلوم نمایید:
الف)سر کجا افتاده است؟
ب)کدام زن صیحه می کشد؟
ج)کدام پیراهن سیاه می گردد؟
د)کدام خواهر بی برادر می شود؟
ه‍)آسمان کدام شهر سرخ می شود؟
و)کدام گریبان پاره می شود؟
ز)کدام چهره چنگ می خورد؟
ح)کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می ریزد؟

توانستید؟...اگر نمی توانید این مسئله را با کمی دقت بیشتر حل کنید:

2-هواپیمایی با 1/5 برابر سرعت صوت از ارتفاع 10 متری سطح زمین ماشین لندکروزی را که با سرعت در جاده‌ی مهران-دهلران حرکت می کند مورد اصابت موشک قرار می دهد.اگر از مقاومت هوا صرف نظر شود معلوم کنید:
الف)کدام تن می سوزد؟
ب)کدام سر می پرد؟
ج)چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره‌ی له شده بیرون کشید؟
د)چگونه باید آن ها را غسل داد؟

چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه‌ی کتاب لانه بگیریم؟کدام مسئله را حل می کنی؟برای کدام امتحان درس می خوانی؟به چه امید نفس می کشی؟کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال؟از کتاب؟از لقب شامخ دکتر؟یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟کدام اضطراب جانت را می خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس؟دیر رسیدن سر کلاس؟نمره گرفتن؟دلت را به چه چیز بسته ای؟به مدرک؟به ماشین؟به قبول شدن در دوره‌ی فوق دکترا؟

چه کسی می داند جنگ چیست؟چه کسی می داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می درد؟چه کسی می داند جنگ یعنی سوختن.یعنی ویران شدن،یعنی ستم،یعنی آتش،یعنی خونین شدن خرمشهر،یعنی سرخ شدن جامه ای و سیاه شدن جامه ای!یعنی گریز به هر جا،به هر جا که این جا نباشد!یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟جوانم چه می کند؟دخترم چه شد؟به راستی ما کجای این سئوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟آن گل های ناز که اسوه‌ی عفاف که هر کدام در پس رنج های بیکران صحرا نشینی و بیابانگردی آرزوهای سال ها بعد را در دل می پرورانند.آن خواهران بی دفاع،آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می کند که بی شرمان دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟!کدام پسر دانشجویی می داند هویزه کجاست؟چه کسی در هویزه جنگیده؟کسته شده و در آن جا دفن گردیده؟ چه کسی است که معنی این جمله را درک کند؟نبرد تن و تانک!اصلا چه کسی می داند تانک چیست؟چگونه سر 120 دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له می شود؟

آی پسرک دانشجو!به تو چه مربوط است که خانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟آی دخترک دانشجو! به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد را به اشک نشاندند و آنان را زنده به گور کردند؟یا در کردستان حلقوم کسی را پاره کردند تا کدهای بیسیم را بیابند؟به تو چه مربوط است که موشکی در دزفول فرود بیاید و به فاصله‌ی زمانی انتشار نور محله ای نابود شود؟به تو چه مربوط است که کودکانی در خرمشهر از تشنگی مردند؟هیچ می دانستی؟حتما نه!هیچ آیا آن جا که کارون و دجله و فرات به هم گره می خوردند به دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده‌ی کودکی را تر کنی و آن گاه که قطره ای نمی یافتی با امیدهای فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرابش کنی اما دیدی کودک دیگر آب نمی خورد!

اما اگر تو قاسم نیستی؛اگر علی اکبر نیستی؛اگر جعفر و عون و عبدالله نیستی؛لااقل حرمله مباش!که خدا هدیه حسین را پذیرفت،خون علی اصغر را به زمین پس نداد.من نمی دانم فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد؟!........

شهید احمدرضا احمدی
رتبه‌ی اول کنکور پزشکی سال 1364 -ساعتی قبل از شهادت
با تصرف و تلخیص


با تشکر از تمامی دوستان برای همراهی در وبلاگ سیب خوشبو.درباره‌ی اسکریپت جدیدی که باعث پرسیدن نام دوستان می شود خیلی ها سئوال کردند و درخواست کردند که این موضوع را حذف کنم.اما من با اطمینان کامل به شما عرض می کنم که نامهایی که شما وارد می کنید در هیچ جا ثبت و ضبط نخواهد شد و فقط جنبه‌ی خوش آمدگویی دارد.اگر هم دوستان مایل بودند هیچ مسئله ای ندارد که دکمه‌ی Cancel را بزنند.وبلاگ باز خواهد شد!یکسری لینک ها هم جدیداً به لینکستان اضافه شده است.لطفا بازدید بفرمایید و اگر لینک وبلاگ شما نبود بنده را مطلع نمایید.از دوستانی که برای مطلب قبل کامنت گذاشتند به وسیله‌ی زیر قدردانی می گردد:

مسافر ثانیه ها -- مجنون ولایت(آقا کمیل)×2 -- شمیم یار -- شیعه(آقا علیرضا) -- میثم اس اس(آقا میثم) -- ایران دانش(آقا جعفر)×2 -- شریف ×3 -- دریچه ای به ملکوت(آقا محسن) -- پلاک جنگی -- هلوع(آقا یوسف) -- محب فاطمه(س) -- ما دو همراه(علی آقا)

هدیه‌ی این هفته‌ی ما به شما:

یک پروجکت فلش زیبا؛کاری از هیئت امام حسن مجتبی(علیه السلام)

زیارت-کاری از هیئت امام حسن مجتبی علیه السلام

۳۵ نظر ۲۱ خرداد ۸۳ ، ۱۶:۲۱
حسن میثمی

سلام به همگی؛

می خواستم از امام(ره)بنویسم.به خودم گفتم من کی ام که بخوام درباره ی ایشون بنویسم و شاید نتونم حق مطلب رو ادا کنم.مونده بودم که این هفته چی بنویسم که نگاهم افتاد به دیوان امام(ره).کنارش کتابی رو دیدم.کنجکاو شدم که ببینم چیه.یک کتاب کوچک بود.از کتابخانه آوردمش بیرون:((وصیت نامه سیاسی-الهی حضرت امام خمینی(ره)))گفتم امام(ره)خیلی حرف ها رو رک و قشنگ و دلچسب در این وصیت نامه آورده که اگه من و امثال من هزار تا هم مقاله بنویسن نمی تونیم اون حرفا رو به ملت تفهیم کنیم.برا همین تصمیم گرفتم قسمت های خیلی قشنگ و به قول خودمون تاپشو برا شما اینجا بیارم.ان شاالله که بخونینش.

...و با کمال جد و عجز از ملت های مسلمان می خواهم که از ائمه اطهار و فرهنگ سیاسی.اجتماعی.اقتصادی.نظامی این بزرگ راهنمایان عالم بشریت به طور شایسته و به جان و دل و جان فشانی و نثار عزیزان پیروی کنند از آن جمله...از نماز جمعه و جماعت که بیانگر سیاسی نماز است هرگز غفلت نکنند که این نماز جمعه از بزرگترین عنایات حق تعالی بر جمهوری اسلامی ایران است...

...و از این قماش توطئه ها و شاید موذیانه تر,شایعه های وسیع در سطح کشور و در بیشتر شهرستان ها بیشتر بر اینکه:جمهوری اسلامی هم کاری برای مردم انجام نداد.بیچاره مردم با آن شوق و شعف فداکاری کردند که از رژیم ظالمانه رهایی یابند,گرفتار یک رژیم بدتر شدند. مستکبران مستکبرتر و مستضعفان مستضعف تر شدند,زندان ها پر از جوانانی که امید آتیه کشور است می باشد و شکنجه ها از رژیم سابق بدتر و غیر انسانی تر است,هر روز عده ای را اعدام می کنند و به اسم اسلام,و ای کاش اسم اسلام روی این جمهوری نمی گذاشتند,این زمان از زمان رضا خان و پسرش بدتر است.مردم در رنج و زحمت و گرانی سرسام آور غوطه می خورند و سردمداران دارند این رژیم را به رژیمی کمونیستی هدایت می کنند.اموال مردم مصادره می شود و آزادی در هر چیز از ملت سلب شده و بسیاری دیگر از این قبیل امور که با نقشه اجرا می شود و دلیل آنکه نقشه و توطئه در کار است آن که هر چند روز یک امر در هر گوشه و کنار و در هر کوی برزن سر زبان ها می افتد...

...اینجانب توصیه می کنم که قبل از مطالعه وضعیت کنونی جهان و مقایسه بین انقلاب اسلامی ایران با سایر انقلابات و قبل از آشنایی با وضعیت کشور ها و ملت هایی که در حال انقلاب و پس از انقلابشان بر آنان چه می گذشته است و قبل از توجه به گرفتاری های این کشور طاغوت زده از ناحیه رضاخان و بتر از آن محمدرضا که در طول چپاولگریهایشان برای این دولت به ارث گذاشته اند,از وابستگی های عظیم خانمانسوز تا اوضاع وزارتخانه ها و ادارات اقتصاد و ارتش و مراکز عیاشی و مغازه های مسکرات فروشی و ایجاد بی بند و باری...و اوضاع سینماها و عشرتکده ها و وضعیت جوان ها و زن ها...و مساجد در زمان طاغوت...با در نظر گرفتن گرفتاری به جنگ تحمیلی و پیامد های آن از قبیل آوارگان میلیونی و خانواده های شهدا و آسیب دیدگان در جنگ و آوارگان میلیونی افغانستان و عراق و با نظر به حصر اقتصادی و توطئه های پی در پی آمریکا و وابستگان خارج و داخلش...و ده ها مسائل دیگر.تقاضا این است که قبل از آشنایی به مسائل به اشکال تراشی و انتقاد کوبنده و فحاشی برنخیزند و به حال این اسلام غریب(که)...طفلی تازه پا و ولیده ای است رحم کنید...و آیا بهتر نیست به جای سرکوبی به اصلاح و کمک بکوشید(؟)...اینجانب هیچگاه نگفته و نمی گویم که امروز در این جمهوری به اسلام با همه ی ابعاد عمل می شود...

...و اینجانب در اینجا یک وصیت به اشخاصی که با انگیزه های مختلف با جمهوری اسلامی مخالفت می کنند و به جوانان,چه دختران و چه پسرانی که مورد بهره برداری منافقان و منحرفان فرصت طلب و سودجو واقع شده اند,می نمایم که بی طرفانه و با فکر آزاد به قضاوت بنشینید و تبیلغات آنان که می خواهند جمهوری اسلامی ساقط شوند و کیفیت عمل آنان و رفتارشان با توده های مردم و گروه ها و اشخاصی که در داخل به آنان پیوسته و از آنان پشتیبانی می کنند...و تغییر موضع هایشان در پیش آمدهای مختلف را به دقت و بدون هوای نفس بررسی کنید و مطالعه کنید حال آنان که در این جمهوری اسلامی به دست منافقان و منحرفان شهید شدند و ارزیابی کنید بین آنان و دشمنانشان,نوارهای این شهیدان تا حدی در دست,و نوارهای مخالفان شاید در دست شماها باشد.ببینید کدام دسته طرفدار محرومان و مظلومان هستند...


باز هم از دوستان خوبی که هفته ی گذشته با پیامهایشان ما را یاری کردند تشکر و قدردانی می گردد.

شیعه (آقا علیرضا) -- مهر آب (آقا ثاقب) -- ماندنی1983 (آقا میثم) -- شریف -- مجنون ولایت (آقا کمیل) -- الهدی -- خودم!!! و همچنین خانم دلارام و آقا صبور

همچنین این هفته هم مجبور شدیم 2 تا کامنت رو پاک کنیم.از صاحب کامنت ها هم اصلا عذر خواهی نمی کنیم!!

هدیه ی این هفته ی ما به شما باز هم عکسی از مسیحا گرافیک(کاغذ دیواری):

Imam Khomeni

۱۸ نظر ۱۳ خرداد ۸۳ ، ۱۷:۱۳
حسن میثمی

سلام؛

چند روز پیش,یک سایت خبری خبر از سرقت چشم ها در اینترنت داد!این سایت که یکی از سایت های پربیننده‌ی جهان است,در ادامه‌ی تیتر خود که ((سرقت چشم ها در اینترنت))نام داشت نوشت:با تحقیقات گروه های پلیسی و امنیتی,یک سری پایگاه های فریبنده با جذب جوانان به سایت خود چشم های کاربر را بدون اطلاع وی می ربایند.این گروه خبرگزاری با اشاره به اینکه این اتفاق امکان دارد برای هر کس رخ بدهد (حتی شما دوست عزیز!!)افزود:این پایگاه ها ابتدا با سرقت چشم های انسان,کنترل دست و مغز وی را بر عهده می گیرند و پس از ورود به دل باعث اختلال در سیستم برق رسانی آن می شوند تا کاربر دیگر نتواند هیچ عکس العملی نشان دهد.
این گروه خبرگزاری خاطر نشان کرد که تاکنون این اتفاق در اکثر کشورهای دنیا بدون هیچ برخورد فیزیکی و فقط از طریق یک رایانه شخصی(یا ماهواره)صورت گرفته است.

سرویس های اطلاعاتی-امنیتی نفس لوامه با تاکید بر این که به احتمال فراوان(99/9%)نیروهای نفس مطمئنه نتوانند در برابر نیروهای نفس اماره مقاومت کنند به استفاده کنندگان شبکه های ماهواره ای,رایانه و به خصوص کاربران اینترنتی هشدار داد تا تدابیر شدید امنیتی را برای خود در نظر بگیرند و اگر گرفتار این موضوع شدند در اسرع وقت و بدون هیچ فوت وقت یگان های نیرو مخصوص توبه را از موضوع آگاه سازند تا سیستم برق رسانی دلتان(خدای ناکرده)به خاموشی ابدی دچار نگردد.

پس دوستان:

مراقب چشم های خود باشید.

Help Yourself Before Dieing!

حسن


با سلام مجدد خدمت شما و با تاکید بر آن که هنوز مشکل فنی رایانه اینجانب مرتفع نشده است از دوستان زیر صمیمانه تشکر می شود:

بوی خوش گل یاس (7ta*) -- مجنون ولایت (آقا کمیل) -- پلاک (سید مجید) -- خادم المهدی -- رویای رقص -- پلاک جنگی -- ماندنی1983 -- محبان فاطمه(س) -- فریاد نهان -- خیبر شکن -- شیعه (آقا علیرضا) -- هیئت امام حسن مجتبی(ع) (حسن آقا)

و هم چنین خانم رضوان و آقای مهاجر.

۹ نظر ۰۷ خرداد ۸۳ ، ۱۷:۰۷
حسن میثمی