امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مکه» ثبت شده است

سال هشتم، شماره هشتاد و پنجم، بها: 5 دقیقه

حج نامه14

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/چهارشنبه 10 خرداد 1391/

حج‌نامه امروز کمی متفاوت است. حدودا از قبل غروب آفتاب روز سیزدهم (یعنی سه شنبه) شروع می‌‎شود. وقتی که گفتند در لابی هتل جمع شوید تا حرکت کنیم به سمت جده. برای بازگشت به تهران.

چمدان‌ها را زودتر راهی کرده بودیم بروند. خودمان هم قرار بود قبل از مغرب برویم سمت جده تا حدودا ساعت 11 پروازمان انجام شود.

اتاق‌ها را هم کمی زودتر تحویل داده بودیم و ویلان در لابی هتل، منتظر برگشتن بودیم. تا این‌که معاون کاروان آمد و گفت پرواز تأخیر خورده و فعلا ماندگاریم.

ما هم خوشحال شدیم واقعیتش. رفتیم آخرین نماز را در مسجد الحرام خواندیم. اگر می‌دانستیم تا شب ماندگاریم، طواف وداع را در آفتاب انجام نمی‌دادیم. گرچه مزه داد طواف آخر. آن‌هم به نیابت‌های مختلف.

نماز را خواندیم و برگشتیم هتل. دیگر کم کم باید حرکت می‌کردیم. سوار اتوبوس‌ها شدیم و به سمت جده راهی شدیم.

از مکه تا جده خیلی راهی نیست. نهایتا یک ساعت. البته برای ما، با خراب شدن اتوبوس، حدودا دو ساعت طول کشید. ولی باز هم با تأخیر مجدد، به موقع رسیدیم. وقتی هم رسیدیم فرودگاه دیدیم باز هم پرواز تأخیر دارد و موکول شده است به روز چهاردهم.

شب را نصقه و نیمه در فرودگاه سر کردیم. خواب و بیدار. صبح ساعت 9 بود که هواپیما از زمین جده کنده شد و رفت بالا. حدود 12 هم بود که رسیدیم تهران. ما هم آمدیم تهران. ولی دل‌مان را گذاشتیم جلوی خانه خدا. وقتی دورش می‌چرخیدیم.

شاید حالا می‌فهمیدم آن‌هایی که می‌گفتند "التماس دعا" منظورشان چه بوده. حالا باید از این به بعد کعبه را از تلویزیون ببینم و آه بکشم.

ما هم رسیدیم تهران. دیدیم خانواده را. آمده بودند استقبال. همه چیز دوباره شروع شده بود. با یک تفاوت. حالا دیگر "حاجی" شده بودیم برای خودمان. خدا لایق‌مان کند برای حفظ عنوانش.

والسلام

پایان

۰ نظر ۱۷ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۲۳
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هشتاد و چهارم، بها: 2 دقیقه

حج نامه13

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/سه‌شنبه 9 خرداد 1391/

این برج ساعت همه چیز را خراب کرده است. خانه خدا دقیقا در موقعیت جغرافیایی قرار گرفته است که از ارتفاعات مکه به‌راحتی می‌توان به آن اشراف داشت. مثلا قدیم‌ها می‌گفتند از غار حرا، کعبه کاملا مشخص است. اما "برج ساعت" آمده و ایستاده جلوی خانه خدا! عکس بالا از ارتفاعات کوه حرا گرفته شده است.

حرف درباره این برج بسیار است. اما کاملا مشخص است که ساخته شده تا بر خانه خدا سایه بیندازد. تا چند سال دیگر هم آن‌قدر در اطراف کعبه عملیات برج‌سازی شدت گرفته که دیگر در مکه چیزی جز ساختمان‌های سر به فلک کشیده دیده نمی‌شود.

سعودی‌ها دارند مکه را به یک مکان توریستی تبدیل می‌کنند. دقیقا همان بلایی که ما داریم سر ِ مشهد می‌آوریم. حالا نمی‌دانم در این رقابت ما و سعودی‌ها، ما اول می‌شویم یا آن‌ها؟!

۱ نظر ۱۶ خرداد ۹۱ ، ۱۰:۱۲
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هشتاد و سوم، بها: 3 دقیقه

حج نامه12

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/دوشنبه 8 خرداد 1391/

[توضیح: عکس از خودم نیست]

چاره‌ای نبود. یعنی ظرف ما هم کوچک بود. اقامت طولانی در مکه هم خسته‌مان می‌کرد. انگار که بلد نباشیم در محضر میزبان چگونه از وجودش لذت ببریم. چند روزی را درگیر خرید سوغات شدیم. اغلب خریدها را از فروشگاه "تاپ تن" یا به‌قول عرب‌ها "توب تن" کردیم. همه چیز آن‌جا 10 ریال است و چیزهای خیلی خوبی برای سوغات پیدا می‌شود.

به فروشگاه‌های دیگر هم سر زدیم؛ مثل "باوارث" یا "باوارث بلازا". آن‌ها هم بد نبودند، اما برای خرید سوغاتی‌های اقوام نزدیک کارآمد هستند. چون قیمت‌ها کمی بالاتر می‌رود. فروشگاه‌هایی مثل "سنتر پوینت" هم برای از ما بهتران است. قیمت‌ها آن‌جا خیلی بالاست و صرفا توانستیم یک خرید کوچک آن‌جا داشته باشیم.

هر چه نفهمیدم اقامت‌مان در مدینه چه‌طور طی شد، حضور در مکه داشت دل‌مان را کم کم برای تهران تنگ می‌کرد.

۲ نظر ۱۵ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۵۸
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هشتاد و دوم، بها: 5 دقیقه

حج نامه11

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/یکشنبه 7 خرداد 1391/

[توضیح عکس در متن؛ عکس از خودم نیست]

سعودی‌ها کلا در نگهداری از اماکن تاریخی‌شان بی‌سلیقه‌اند. البته در خوش‌بینانه‌ترین حالت. یعنی مثلا فرض کنیم که برای تخریب آثار تاریخی قصد و غرضی ندارند. مخصوصا آثاری که امیرالمومنین در ساخت یا پرورش آنان نقشی داشته است.

شعب ابی‌طالب که به موازات سعی صفا و مروه قرار دارد، کاملا تخریب شده است. بخشی‌اش سنگ‌فرش شده، بخشی‌اش شده سرویس بهداشتی. بخشی‌اش هم کاخ سلطنتی! با دیوارهای بلند و غیر قابل دسترس. یعنی حتی یک یادبود هم برای شعب ابی‌طالب نگذاشته‌اند؛ محض رضای خدا.

یا مثلا برتری برای خانه رسول‌الله و محل تولد ایشان قائل نشده‌اند. همان‌جا که تابلو زده‌اند «مکتبة مکة المکرمة». البته قصد دارند همان‌جا را هم در طرح توسعه مسجدالحرام تخریب کنند.

هر مسجدی هم که یا حضرت علی علیه السلام آن‌را ساخته بود یا در آن نقشی داشت، تخریب شده بود.

حاج‌آقا که این‌ها را تعریف می‌کرد هم‌کاروانی‌ها زیر لب، با غیظ، یک چیزی را می‌گفتند. نمی‌دانم چه می‌گفتند. اما من شخصا لعنت و نفرین می‌فرستادم. ایستاده بودیم جلوی همان مکتبة مکة که حاج‌آقا این‌ها را می‌گفت.

دید آمپرها بالا رفته، رو کرد به سمت مکتبة و گفت: حالا همه سه بار بگویند «مکتبة المکة المکرمة». همه هم در حال خودشان بودند. یک سری بار اول گفتند، یک سری دیگر بار دوم را هم گفتند، اما دیگر برای بار سوم خنده حاج‌آقا کاروان را به خنده انداخت. گفت «برای چه می‌گویید مگر ذکر است؟». همه به شوخی حاج‌آقا خندیدند. البته مُسن‌ترها نفهمیدند ماجرا از چه قرار است.

در زیارت دوره، آسمان را که نگاه می‌کردی بخشی از کادر نگاهت، کاخ پادشاه سعودی‌ها بود. هر کار می‌کردی، آسمان، آسمان نمی‌شد. من دلم آن‌جا آسمان می‌خواست...

۰ نظر ۱۴ خرداد ۹۱ ، ۰۹:۲۶
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هشتاد و یکم، بها: 3 دقیقه

حج نامه10

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/شنبه 6 خرداد 1391/

اصلا چه ایرادی دارد؟ بعد از این همه عبادت و خودسازی(!)، کمی هم به نفس‌مان حال بدهیم. البته به عادت بقیه روزها! همین باعث شد که با همکاری محسن و مهدی، برای صرف شام به همراه عیالات، راهی خیابان عزیزیه شدیم.

خیابان عزیزیه مثلا باکلاس‌ترین خیابان مکه است. یک چیزی در مایه‌های آجودانیه‌ی ما. قصدمان به رفتن البیک بود. اما وقتی رسیدیم آن‌جا دیدیم فقط تحویل غذا دارد و رستوران نیست. مک دونالد هم با آرمان‌هایمان سازگاری نداشت و البته خانم‌ها و آقایانش هم جدا بودند و ما این‌را نمی‌خواستیم. همین شد که راهی کی.اف.سی شدیم.

محسن که احتمال می‌داد در کنکور ارشد قبول شود، همه 110 ریال غذا را تقبل کرد. (یعنی با ریال 500 تومان زمان حکومت احمدی‌نژاد، می‌شود حدودا 55 هزار تومان برای 6 نفر).

خلاصه عیش و نوشی داشتیم آن شب. این یک واقعیت است که سبک زندگی ما، مدل پرستیدن ما را هم تغییر داده است! شاید مثلا آن دنیا همین KFC را هم ثواب بنویسند برایمان. چه کسی جز خدا می‌داند؟!

۰ نظر ۱۳ خرداد ۹۱ ، ۰۸:۵۶
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هشتادم، بها: 7 دقیقه

حج نامه9

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/جمعه 5 خرداد 1391/

لمس غربت قبرستان ابوطالب (یا به قول اعراب مقبره المعلا) قسمت روز نهم ما بود. این‌که دوباره یادت بیاید بقیع کجا بود و چرا وقتی می‌رفتی آن‌جا بغض می‌خواست خفه‌ات کند. قبرستان ابوطالب هم محل دفن اجداد پیامبر (صلی‌الله علیه و آله) و حضرت خدیجه (سلام‌الله علیه) بود. اما به‌رسم نازیبای آل سعود، بارگاه حضرت خدیجه هم تخریب شده بود و از قبرستان ابوطالب چیزی جز یک دشت ساده باقی نمانده بود.

حج نامه9-2

تنها توانستیم زیارتی از دور بکنیم، حاج‌آقا مختصر صحبتی داشته باشد و به سمت صحرای عرفات حرکت کنیم.

در راه، بدون توقف، سرزمین منا را هم دیدیم. همان‌جا که حاجی‌ها وقوف می‌کنند تا اعمال خاص‌شان را انجام بدهند. انگار امروز روزی است که باید فرق‌مان را با حاجی‌های حج تمتع بدانیم. آن‌هایی که چند روزی در این سرزمین می‌مانند تا حال‌شان خوب شود.

بعد از آن‌هم به کوه جبل‌الرحمه و صحرای عرفات رسیدیم. این کوه، همان کوهی است که افکار عوام مردم، به این شهرت پیدا کرده است که اگر بر روی خاک آن آرزویت را نقاشی کنی یا بنویسی، آن آرزو محقق خواهد شد. گرچه حاج‌آقا گفت این عمل خرافه است و به آن اهمیتی ندهید، اما خیلی از اعضای کاروان -از جمله خودِ خودِمان :) - آرزوهایمان را نوشتیم. البته نه از باب تحققش. بیش‌تر تفریحی با رفقا!

دو رکعت نمازی هم بالای کوه خواندیم و آمدیم پایین. حاج‌آقا کمی درباره صحرای عرفات توضیح داد و بیش‌تر دل‌مان را برای حاجی شدن آب کرد. توفیقی که با این حجم حاجی‌های در صف، بعید است که حالا حالاها نصیب‌مان شود.

ما ماندیم و یک حسرت بزرگ. این‌که شب عرفات بمانی. موبایلت را خاموش کنی. از اینترنت هم که آن‌جا خبری نیست. تویی و آسمان. نه فکر خانه باشی و نه در تفکر خانواده. نه دنبال یک قران دوزار بدوی و نه به این فکر کنی که فلان پروژه الآن در چه مرحله‌ایست.

آن‌جا تو باشی و آسمان و مهتاب. آن‌وقت اگر سیمت وصل نشد، شک کنی به وجودت. به این‌که تو نماینده‌اش هستی بر روی زمین.

آن‌جا فکر کنی که کسی این‌جا خیمه زده که سال‌هاست -به شعار یا حقیقت- منتظرش هستی. هم‌کلام تو شده و دارد با خدا مناجات می‌کند.

اصلا فهمیدن عرفات، خودش شناخت می‌خواهد. من کجا و عرفات کجا...

۰ نظر ۱۲ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۷
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هفتاد و نهم، بها: 8 دقیقه

حج نامه8

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/پنج‌شنبه 4 خرداد 1391/

این‌که حدود ساعت 2:30 به سمت "غار حراء" حرکت کنیم، ایده معاون کاروان بود. البته مدیر کاروان و حاج‌آقا هم این موضوع را قبول داشتند. می‌گفتند شب خلوت‌تر است و خنک‌تر. ما هم‌که فقط شب را به خواب می‌شناختیم، غر و لندی کردیم و پذیرفتیم.

وقتی پای کوه حراء رسیدیم، هوا کاملا تاریک بود. روز سوم ماه رجب هم بود و نور مهتاب هم در آسمان وجود نداشت. حاج‌آقا افتاد جلوی صف و معاون کاروان هم آخرین نفر و رفتن بالا از کوه را شروع کردیم.

کل کوه را پله گذاشته بودند. علاوه بر ذکر، یکی از کارهایی که می‌توانست بالا رفتن را ساده‌تر کند شماردن پله‌ها بود. پله‌هایی که قدم به قدمش، فقیران و مستمندهای پاکستانی و افغانی خوابیده بودند. بعضی‌هایشان هم که بیدار بودند و می‌دانستند ایرانی‌ها دارند بالا می‌روند، شروع می‌کردند "یا علی" و "یا زهرا" گفتن. به هوای این‌که پولی بگذاریم کف دست‌شان. اما آن‌قدر زیاد بودند که اگر می‌خواستیم به همه‌شان کمک کنیم، ما هم باید همان بالا می‌خوابیدیم!

1001 پله را بالا رفتیم و یک ساعت به اذان صبح رسیدیم به غار. اما فقط به سختی توانستیم چند ثانیه داخل غار بمانیم و سریع بیاییم بیرون. به‌خاطر ازدحام جمعیت و رعایت نکردن یک‌سری هموطنان عزیز که حتما می‌خواستند داخل غار دو رکعت نماز بخوانند!

به‌خاطر شلوغ‌کاری‌های مردم، حس غار حراء کم‌تر قابل حس بود. اما همین سختی برای بالا آمدن از کوه و عبادت‌های شبانه پیامبر اعظم (صلوات‌الله علیه) آدم را سبک می‌کند برای خواستن خالقش. البته ما که این حس را درک نکردیم، خوشا به حال آن‌هایی که فهمیدند.

آن‌جا بود که فهمیدم تمرین کردن برای عبادت شبانه چه‌قدر مهم است. آن‌جا مثل یک ورزشکاری بودم که تمرین نداشته و آمده مسابقه. آمده وسط معرکه. معرکه‌ای که چیزی برای ارائه در آن ندارد.

***

ما هم نماز صبح‌مان را حوالی غار خواندیم و یک ساعت از اذان صبح گذشته بود که آمدیم به سمت پایین. دیگر هوا روشن شده بود و هر کس می‌توانست خودش بیاید. گداها هم بیدار شده بودند. آن‌جا بود که یکی از خوبی‌های صعود شبانه را فهمیدیم: "خواب بودن میمون‌ها".

البته کسی دقیقا درباره میمون‌ها چیزی نمی‌داند. اما برخی می‌گویند چون سعودی‌ها به این غار اعتقادی ندارند، این میمون‌ها را ول کرده‌اند که حضور مردم کم‌تر شوند. میمون‌ها کاملا دست‌آموزند و هر آن‌چه را که بردنی باشد، به کَسری از ثانیه از دست آدم می‌قاپند. از بطری آب معدنی گرفته تا دوربین عکاسی یا هر چیز دیگر.

برای همین هم برخی دیگر می‌گویند این میمون‌ها دست‌آموز همان گداهایی هستند که در راه مردم می‌خوابند و زندگی می‌کنند. خداوند عالم است.

حج نامه8-2

به‌هر حال از شر میمون‌ها خلاص شدیم. گرچه در پایین آمدن چشم‌مان به جمال‌شان روشن شد، اما به توصیه قبلی، چیزی همراه‌مان نبود که بخواهند ازمان بقاپند. یک دوربین عکاسی بود که آن‌را هم قایم کردیم یک‌جا!

آمدیم پایین و برگشتیم هتل. خسته و کوفته. صبحانه را خوردیم و خوابیدیم. به همین شکل بود که سومین روز مکه‌ی ما هم مثل چشم به‌هم زدنی گذشت.

۱ نظر ۱۱ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۲
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هفتاد و هشتم، بها: 5 دقیقه

حج نامه7

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/چهارشنبه 3 خرداد 1391/

بعضی وقت‌ها باید قاعده‌ها را به‌هم زد. نه این‌که کلا اعتقادت را به‌ش از دست بدهی. بلکه انگار باید بنا به خواسته دلت، اصلاحش کنی. برای یک مدت کوتاه. حتی چند روز.

نگاه کردن به مُهر در هنگام نماز هم از همان قاعده‌هاست که در روزهای حضور در خانه‌ی خودش، باید کلا بیخیالش شوی. اصلا این‌که می‌گویند بعضی‌ها(!) ممکن است سبب خیر بشوند، اگر خدا خواهد، همین‌جا مصداق دارد.

احترام ما به اهل تسنن برای عدم استفاده از مُهر در هنگام نماز در این دو هفته هم این حُسن را داشت. این‌که برای یک بار هم شده، لذت سر بالا آوردن هنگام نماز را بچشی و ببینی که دقیقا مرکز تمرکز دنیا روبه‌رویت قرار دارد. یعنی یک عمر در نمازها به مُهر چشم دوختی که حواست به خدا باشد، حالا دقیقا نشسته‌ای جلوی خانه‌اش. حتی اگر مُهری هم در کار باشد، شایسته‌تر است که سرت را بالا بگیری و خودش را ببینی.

من این لذت را در همان نماز صبح اول با لباس احرام فهمیدم. بعد دیگر سرم را در هیچ نمازی جلوی خانه‌اش پایین نیاوردم. زُل زدم به خانه‌اش. آن‌وقت زمانی‌که می‌گویی "اهدنا الصراط المستقیم" انگار می‌خواهی بپری پرده خانه‌اش را بگیری و ازش التماس کنی.

اصلا هر کس مکه مشرف شود و این لذت را نچشد، نصف عمرش بر فناست. آن‌جا قاعده‌ها عوض می‌شوند. باید آداب و ترتیب را کنار بگذاری و سفره‌ی دلت را باز کنی.

همین حس قوی بود که انگیزه می‌شد نمازهای سه‌گانه (البته پنج‌گانه برای برادران) را برویم خانه خدا. چشم‌مان را بدوزیم به خانه‌اش و داد بزنیم "الحمدلله رب العالمین".

این روزها بیش‌تر شبیه خواب است. خیلی انتظار سفرنامه نداشته باشید. گرچه روز دوم مکه‌ی ما کم اتفاق بود. اما لذت این کشف، ان‌شاءالله تا سال‌ها همراهی‌ام خواهد کرد. خدا را شکر.

۰ نظر ۰۹ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۲۶
حسن میثمی

سال هشتم، شماره هفتاد و هفتم، بها: 11 دقیقه

کعبه

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/سه‌شنبه 2 خرداد 1391/

آدم بشو نیستم من! من و مهدی و محسن و حاج‌آقا با لباس احرام نشسته بودیم به بگو و بخند. در اتوبوس. البته یک دلیل ذاتی و غریزی به نام «تلاش برای حفظ جان» هم باعث شده بود سخت بیدار بمانیم و همه در اتوبوس سخت بخوابند.

راننده اتوبوس یک بنگلادشی بود. کلا هم در هپروت سیر و سلوک می‌کرد. این را وقتی فهمیدیم که سرگرم صحبت بودیم و راننده‌ی عاشق اتوبوس نزدیک بود بزند در جاده‌ی خاکی و ما و تمامی هم‌کاروانی‌ها را بچسباند به ملکوت اعلی!

خوابش می‌آمد. خودش می‌گفت سه شب است نخوابیده و باید برای زن و بچه‌اش پول بفرستد. از این‌که به‌ش می‌گفتیم "مرد حسابی؛ بزن کناری و چرتی بزن" هم شاکی می‌شد. بطری آب دم دستش بود، آب را می‌پاشید روی صورتش، بعد محکم می‌خواباند توی صورت خودش. یک جورهایی حرکات مازوخیستی!

عقب هم مانده بود و می‌خواست زود به مکه برسد تا از طرف شرکت جریمه نشود. چپ و راستی می‌رفت و ویراژی می‌داد برای خودش. همه اعضای کاروان هم مثل اصحاب کهف خواب!

همه این‌ها یک طرف؛ زبان نفهمی راننده هم یک طرف دیگر. نه عربی می‌دانست و نه انگلیسی. شده بود اسباب خنده من و محسن و مهدی. من هم که یک کم زبان بلدم -مثلا- کلمن را گذاشتم کنار صندلی راننده و شروع کردم به گپ زدن! با لباس احرام!

چرت و پرت می‌گفتم و خزعبل تحویل می‌گرفتم. این‌قدر صدای خنده‌هایمان بلند شده بود که یکی از اعضای کاروان که هم دانشگاهی شهید بابایی بود و خلبان ارتش هم بلند شد. می‌گفت "بهش بگو ما رو از مرگ تو جاده نترسون! ما سالیانه کلی کشته می‌دیم تو جاده. برو یکی دیگه رو سرکار بذار". حالا خودش زبان فوول بودها. من باب طنز می‌‌گفت که ما بخندیم. راننده هم که خنده ما را می‌دید و حرف‌های من را نمی‌فهمید، بیش‌تر کُفری می‌شد.

به‌هر کلکی بود رسیدیم نزدیک مکه. راننده برج ساعت را که دید، گل از گلش شکفت. حاج‌آقا هم رفت و هم‌کاروانی‌ها را از خواب بیدار کرد. خدا را شکر هیچ‌کس اصلا نفهمیده بود ما چه نمایشی داشتیم جلوی اتوبوس!

***

حدودا ساعت 2 بود که وارد مکه شدیم. حاج‌آقا اول از همه گفت باید برویم هتل. آن‌جا ببینیم وضعیت چه‌طور است. چند دقیقه بعدش رسیدیم هتل. از تلویزیون که نگاه کردیم، دیدم دور خانه خدا خلوت است. هنوز حس همان تلویزیون را داشتم. انگار نه انگار که قرار است چند دقیقه بعد خود ِ خانه‌ی خدا را از نزدیک ببینم.

حاج‌آقا گفت آن‌هایی که خسته نیستند بیایند که انجام طواف بعد از نماز صبح به‌دلیل ازدحام جمعیت سخت می‌شود. بعدترش هم که هوا گرم می‌شد. بیش‌تر اعضای کاروان آمدند. بعضی مسن‌ترها رفتند در اتاق‌هایشان که بخوابند. من هم که کلا پیر ِ بی‌خواب!

***

سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت خانه‌اش. حاج‌آقا گفت که وقتی وارد مسجدالحرام شدیم، سرهایتان پایین باشد و تا من نگفتم سرتان را بالا نیاورید. همین کار را هم کردیم. سرمان پایین بود و گوشمان به فرمان حاج‌آقا. دلمان هم واقعیتش نمی‌دانم کجا بود. قلبم تند تند می‌زد. یک جا بود که حاج‌آقا گفت "بایستید". بر اساس آن‌چه در ذهنم شکل داده بودم، فکر کردم که فضای دور خانه خدا باید یک بالکنی داشته باشد و ما الآن در آن بالکن باشیم. یعنی یک‌جورهایی هنوز نمی‌خواستم باور کنم دقیقا بغل ِ خدا هستم.

وقتی گفت "سرهایتان را بالا بیاورید"، نگاه کردم. چند قدمی کعبه بودیم. لحظه‌ای که هیچ‌وقت نمی‌توانم با واژه‌ها توصیفش کنم. حالا دیگر ایستاده بودیم در "مطاف" و هر کس به حال خودش بود. چشم در چشم خدا. شروع کردیم به طواف.

بگذارید امروز در همین‌جا تمام شود. بعد از طواف سعی صفا و مروه کردیم و بعدش نماز صبح خواندیم و آخر سر هم طواف نساء را به‌جا آوردم. بعدش مَحرم شدم با همسر و لباس احرام‌م زیاد شد به تن. انگار که وارد اندرونی شده باشی. خودمانی شده باشی. اهل اسرار.

این روز همین‌جا برای تمام شد. گرچه پایان مُحرم شدنم حدودا ساعت 8 صبح بود، اما دیگر زمانم همان‌جا متوقف شده بود. روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود...

۱ نظر ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۰۶
حسن میثمی