می لرزید...این بار دلم...
سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی پانزدهم-بها:5 دقیقه
بسم الله
این یک داستان واقعی است!
می لرزید...این بار دلم...
مشق شب:نه پیروز،نه تسلیم...خیر الامور... امام حسن(علیه السلام)فرمودند: در طلب مانند شخص پیروز مکوش ، و مانند کسى که تسلیم شده به قدر اعتماد نکن چون به دنبال کسب و روزى رفتن سنت است ، و میانهروى در طلب روزى از عفت است،و عفت مانع روزى نیست ، و حرص موجب زیادى رزق نیست . به درستى که روزى قسمت شده و حرص زدن ، موجب گناه مىشود . تحف العقول ، ص236 |
باران تند و ریزی می بارید.هوا سرد نبود،اما نمی شد در آن با یک پیراهن که زیرش فقط یک عرقگیر پوشیده ای در پارک ملت به راحتی قدم زد.شیشه ی ساعتم را قطرات باران پوشانده اند.با گوشه ی پراهنم پاکشان می کنم و ساعت را می بینم:16 دقیق؛نه یک دقیقه پس،و نه یک دقیقه پیش.قرار است گزارش رادیو را بگیرم و سریع برگردم سازمان.حساب که می کنم می بینم تا گزارش را ادیت کنم و به سردبیر بدهم گوش بدهد می شود ساعت 19:30 و سرویس ها می روند.پس باید عجله کنم.موضوع چه بود؟ها!هویت زن مسلمان.
***
هر هفته می دیدمشان.اما توجهی نمی کردم.یعنی هر هفته برای گرفتن گزارش به پارک ملت می آمدم و می دیدم که از وقتی هوا رو به گرمی گرایید غرفه های فروش که همه ی فروشنده های آن هم خانم بودند ردیف کنار هم صف کشیده اند.از تجریش که ولی عصر را پایین بیایی نرسیده به در اصلی پارک ملت.خیلی راحت می توانی ببینیشان.البته می توانستی.
***
قاعدتا باید از خانم ها سئوال می پرسیدم و انگار سردبیر سخت ترین کار دنیا را از من خواسته بود.تجربیات قبلی من می گفت که خانم ها خیلی سخت حرف می زنند.در فکر پس و پیش کردن سئوال ها بودم که به غرفه های فروش رسیدم.غرفه ها مثل هر هفته نبود.یکی هست،یکی نیست.کنجکاو شدم.باران داشت بند می آمد.
***
بهترین گزینه برای مصاحبه را اولین خانم فروشنده دیدم.غرفه اش را داشت جمع می کرد و با تلفن همراهش صحبت می کرد:«شما را به خدا یک کم منصف باشید...»با عصبانیت گوشی تاشوئش را بست و در ساکش را باز کرد تا یک جایی برای همراهش پیدا کند.دیدم اعصاب درست و درمانی ندارد.یک خانم دیگر که تکیه خودش را به ستون غرفه ی خالی داده بود حواسش به من جمع شد.جلو رفتم و سلام کردم.تا گفتم گزارشگر رادیو جوان هستم تکیه اش را از روی ستون برداشت و به خانمی که داشت با تلفن صبحت می کرد،با ته لهجه ی آذری گفت:«بیا.تو حرف بزن.با تو کار دارن»دیگر باران بند آمده بود.سر انگشتانم داشت یخ می زد.voice recorder در دستانم آرام و قرار نداشت.می لرزید.
***
«زن ایده آل به نظر من باید با خدا باشد.یک همسر و یک مادر خوب باشد.عفاف و حیا داشته باشد...»داشت پشت سر هم حرف می زد.اما برای اولین باری بود که صدای مصاحبه شونده را نمی شنیدم.غرفه های دیگر بدجور حواسم را پرت کرده بودند.هر کس اسبابش را در کارتنی جا می کرد و می رفت سر خیابان تا دربستی بگیرد.هیچ کس نمی خندید.بر عکس هر هفته.تمام سعی ام را کردم که حواسم برگردد.به خودم آمدم.زن بغض کرده بود و حرف می زد.طوری که مردم رهگذر ثانیه ای می ایستادند تا ببینند جریان از چه قرار است.
***
«الآن دیگر باید این جا را جمع کنیم و برویم.کجا بروم؟چهار تا بچه دارم.خسته شدم از بس دستشویی شستم و در خانه ی مردم کار کردم.شوهر بی غیرتم ده سال است که رفته است و پشت سرش را هم نگاه نکرده.امشب من بروم خانه به بچه هایم چه بگویم؟دلم را به ده هزار تومانی که امروز کسب کرده ام خوش کنم یا به ماهی 40 هزار تومان کمیته امداد؟الآن اگر به من بگویند این مواد،این افیون،این بدترین مواد مخدر؛برو سر چهار راه بفروش خدا به سر شاهد است که می روم و می فروشم.جوراب هایی که می فروختم را به صورت امانی گرفته ام.حالا فروشنده می خواهد از من درصد بگیرد.از کجا بیاورم؟»
***
صدایش می لرزید.اما مثل یک مرد حرف می زد.دست در کیفش کرد و یک پلاستیک سفید را بیرون آورد.اگر اشتباه نکنم دو سه تا دو هزاری،یک دانه هزاری،و چهار پنج تا پانصدی با کمی خورده محتوی پلاستیک سفید بود:«این درآمد امروز من است.الآن باید دربست بگیرم و بروم خانه.دیروز بیمارستان به خاطر درد قلب بستری شدم و 18هزار تومان خرجم شد.ماهی 200هزار تومان کرایه می دهم.صاحبخانه ام هر ماه از من کرایه می خواهد.بروم بهش چه بگویم؟حیا و عفتم را نشان بدهم؟[دستش را جلوی صورتش می آورد و به اصطلاح رو می گیرد و مقنعه اش را مرتب می کند]بگویم من زن با حیایی هستم؟می گوید خوب!که چه؟من پول می خواهم.این ها پول است؟»باد سردی می آمد.
***
سرم داشت گیج می رفت.سه ماه تمام غرفه های زنان بی سرپرست را می دیدم و... .خیلی جلوی خودم را گرفتم.صدای زن مرا به خودم می آورد:«پسرم!تو شاید بتوانی صدای من را به مسئولین برسانی.»این جمله را که گفت بار سنگینی مسئولیت را روی دوشم احساس کردم."خدایا!از من چه می خواهی؟"
یادم نیست خداحافظی کردم یا نه.اما رفتم.فقط رفتم...سردی هوا استخوان هایم را می لرزاند.
***
گزارشم را گرفتم.شاید بهتر از دیگر هفته ها.اما نوک انگشتانم دیگر حس نداشت.در تمام مدت گزارش و ادیت و آمدن به خانه تا مثلا استراحت شبانه،این جمله ی آن زن در ذهنم دائم تکرار می شد:«تو هم فکر کنم خیلی ناراحت شدی.خدا بزرگ است.تا همین الآنش رسانده است.خوشحالم که سیمم وصل است.اما احساس می کنم که این کابل اتصال به خدا تبدیل به یک رشته سیم نازک تبدیل شده است.التماس دعا.خدایا شکرت!»
ببخشید؛چند لحظه!:از این که یک هفته،هفته نامه ی سیب خوشبو به روز نشد شرمنده.هیچ توجیهی درباره اش ندارم.توضیحی که لازم می دانم بگویم این است که اگر توجه کرده باشید جای مشق شب از این به بعد تغییر خواهد کرد.می آید اول.دلیل هم دارد.خیلی هم پیچیده نیست.فکر کن...!
یا علی
و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:
وبلاگ حریم یاس -- سلما -- وبلاگ یاران ناب -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- پرنیان -- وبلاگ کربلای 6 -- وبلاگ اعترافات یک راپورتچی -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ هیئت امام حسن جتبی(علیه السلام) -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ موسسه فرهنگی نوای علی اکبر(علیه السلام) -- وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ حیات خلوت -- لینک باکس آفتاب باکس -- وبلاگ قرآن و اهل بیت -- وبلاگ من خلوت نشین