سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی هجدهم-بها:4 دقیقه
بسم الله
او هم آمد...و چه آمدنی...!
خداحافظ ای برگ و بار دل من...
مشق شب:آی مادرهای مهربون...
امام حسن(علیه السلام)فرمودند:
مصیبتها و ناملایمات کلیدهاى پاداش و ثواب هستند.
بحار الانوار ، ج78،ص113
|
تمامی دکترها به اتفاق یک نظر داشتند:نمی توان آن چنان امیدوار بود.پیرزن عمر خود را کرده است و به احتمال قوی وضعیت او همین گونه خواهد ماند.مگر این که معجزه ای شود و از کما بیرون بیاید؛امیدی به بهبودی نیست.اما مراقبت های ویژه در C.C.U هم چنان ادامه دارد.
***
آخرین روزهای سال 65 بود.از زمین و آسمان مانند نقل و نبات بر شلمچه آتش می بارید.محاصره ی شلمچه یکی از مهم ترین هدف های عراقی ها بود.منطقه پر شده بود از سنگرهای هلالی شکل عراقی ها.مصطفی آر.پی.جی را برداشت و به طرف سنگرهای دشمن حرکت کرد.به سمت آن ها شلیک کرد؛اما همزمان مورد اصابت ترکش قرار گرفت و افتاد.بچه ها رفتند که او را بیاورند عقب.اما... .
***
-الو؟سلام!منزل آقای حاجی بابایی؟
-سلام علیکم.بفرمایید.
-آقای حسین حاجی بابایی تشریف دارند؟
-خودم هستم جناب.امرتون رو بفرمایید.
حسین،شاید نفهمید آن مرد در آن سوی خط چه گفت؛به جز دو سه کلمه ی اول.سرش گیج می رفت و چشمانش توان دیدن نداشتند.فکر کنم عقلش هم دیگر درک نمی کرد که چه اتفاقی افتاده است.تنها کاری که کرد نگاهی به ساعت بود و نظری به تقویم دیواری کنار در آشپزخانه:شنبه 12 آبان 1386؛ساعت 2:30 بعد از ظهر.فقط تا سه شنبه فرصت داشت.کلید خودرویش را برداشت و راهی بیمارستان شد.
***
-آقای حاجی بابایی به خدا قسم من هیچ کاری نکرده ام.می توانم قسم بخورم که معجزه شده است.نه فقط من؛بلکه تمامی پزشکان این بیمارستان به اتفاق از بهبودی مادر شما قطع امید کرده بودند،اما...
حسین اصلا به بالا و پریدن های دکتر معالج مادرش که از به هوش آمدن مادر حسین حسابی بی قرار شده بود توجهی نداشت.چشمان نگرانش با این چیزها آرام نمی شد.دکتر که پا به پای حسین در راهروی بیمارستان حرکت می کرد،بعد از کمی صحبت متوجه شد که حسین به حرف هایش گوش نمی دهد.رهایش کرد تا پیش مادرش برود.
چشمان مادر غرق اشک بود:«حسین جان!مادر.چه شده که من برگشتم؟حتما خبری شده.اتفاقی افتاده؟»
حسین که سعی می کرد اشک هایش را از مادر پنهان کند با لبخندی توام با بغض گفت:«نه عزیز دلم!هیچ خبری نشده.خدا را شکر حضرت زهرا(س)عنایت کرد و شما را به ما برگرداند.دکترت گفت که تا دوشنبه باید این جا باشی.بعدا می برمت خانه.»
-مادر جان خانه مرتب است؟نکند مصطفی امروز برگردد؟!
-خیالت راحت مادرم.همه چیز مرتب است.
***
«بسم الله الرحمن الرحیم.با صلوات بر محمد و آل محمد و با عرض سلام خدمت شما شنوندگان محترم مجموعه ی خبری امروز دوشنبه 14 آبان 1386 را از رادیو ایران تقدیم حضور شما می کنیم.هم زمان با سالروز شهادت جانگداز ششمین اختر تابناک امامت و ولایت 65 شهید دوران دفاع مقدس در تهران تشییع می شوند.رئیس ستاد...»
اصلا حواسش به رادیو و اخبار نبود.به چشم به هم زدنی خاموشش کرد.اما مادر فهمیده بود:«حسین جان!چی گفت؟شهید می آورند؟از کجا؟نکند از شلمچه باشد؟...»
حسین نگذاشت سئوالات مادر که هر کدام مانند یک شوک برایش بودند بیش تر از این بشود.سعی کرد بحث را عوض بکند:«خوب مادر گلم!بیمارستان چه طور بود؟خوش گذشت؟»
طبیعی بود که انتظار پاسخی هم از مادر نداشته باشد.سکوت خوبی نبود که بر فضای ماشین حکم می راند.
هنوز چهار راه را رد نکرده بود و داخل میدان 90 نارمک نپیچیده بود که دید چند جوان در حال زدن یک تراکت بزرگ جلوی میدان هستند.عکس مصطفی در گوشه ی تراکت بود و کنارش نوشته بود:مصطفی جان،خوش آمدی!
مادر نگاهی به حسین انداخت.چشمان را بست.آغوشش را باز کرد،بغضش را در گلویش فشرد و گفت:«مصطفای گلم!خوش آمدی.حسین جان!مادر!دیدی آخر آمد؟دیدی خوابت تعبیر نشد؟مصطفی آن سال در خواب به تو گفت که دنبال من نگرد.من را پیدا نمی کنی؟حالا در بیداری به من گفت که مادر!من برگشتم.مصطفی جان!گل پرپرم...»
***
مصطفی برگشت.بعد از 21 سال.گفته بود نمی آید.خیلی پیش تر ها.همان زمان که شهید شده بود.در خواب به حسین گفته بود.اما برگشت.کاش دلیل زیر قول زدنش تکان دادن دل من و تو نباشد.
مصطفی برگشت.بعد از 21 سال.آن روز چه حالی داشت مادرش...
>>گزارش تصویری از تشییع پیکر پاک شهید مصطفی حاجی بابایی از مسجد جامع نارمک تهران
و...آن ها:با تشکر از دوستان خوب و مهربانی که در عرض این دو هفته به حقیر و این وبلاگ لطف کردند:
وبلاگ یکشنبه ها -- محمدرضا -- وبلاگ هیئت امام حسن مجتبی(ع) -- دلارام -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ من خلوت نشین -- وبلاگ نجوای شبانه -- وبلاگ شب های شعر شاعر شنیدنی است -- وبلاگ خط سوم -- وبلاگ جزیره ی متروک -- سایت پی30مگزین -- وبلاگ سائحات -- سلما -- وبلاگ بچه های آسمان