امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۴ مطلب در آذر ۱۳۸۲ ثبت شده است

سلام؛

اول از همه شهادت رئیس مکتب شیعه؛مکتبی که همه‌ی ما سیب خوشبویی ها اون رو با جون و دل پذیرفتیم؛حضرت امام جعفر صادق(ع)را به همه‌ی شما سیب خوشبویی های محترم و بخصوص امام زمان(عج)و جد بزرگوارشان،امام حسن(ع)تسلیت می گوییم.قصد این را نداریم که زندگینامه‌ی آن امام همام را برای شما بگوییم...چون همه‌ی شما آن را می‌دانید.فقط عرض تسلیتی و یک روایت کوچک از امام صادق(ع):

...........::صبر امام(ع)::...........

اسماعیل که پسر بزرگ امام صادق(ع)بود،از دنیا رفت.امام صادق(ع)با کمال خوشرویی از مردمی که برای تعزیت آمده بودند،پذیرایی فرمودند. به قدری که مورد تعجب شد.از حضرت در این مورد سئوال نمودند.فرمود:«باید تسلیم امر خداوند بود...ما اهل بیت قبل از مصیبت،فعالیت خود را انجام می دهیم ولی چون مصیبت آمد،راضی و تسلیم تقدیر الهی هستیم.»

تسلیت باد

چه خوب است که ما هم اینگونه باشیم...

از فضایل آن امام همام از قبیر علم؛حلم؛عفو و...روایات زیادی نقل شده است که ما به نقل همین یک روایت بسنده می کنیم.

بحار قدیم،ج11،ص83---کافی،ج3،ص255---بحار الانوار،ج47،ص49

...........::تبسم حضرت::...........

عربی بد شکل و بسیار زشت رو،میهمان حضرت مجتبی(ع)گردید و بر سر سفره نشست و از روی حرص و اشتهای فراوان مشغول غذا خوردن شد.

از آن جا که خوی امام(ع)و این خانواده کَرَم و بخشش است آن جناب از غذا خوردن او خرسند شده و تبسم فرمود.در بین صرف غذا پرسید:«ای عرب!زن گرفته ای یا مجردی؟»

عرض کرد:«زن دارم.»

فرمود:«چند فرزند داری؟»

گفت:«هشت دختر دارم که من از نظر قیافه از همه بهترم اما آن ها از من پرخور ترند.»

حضرت تبسم نموده او را ده هزار درهم بخشید و فرمود:«این سهم تو و زوجه و هشت دخترت.»

...........::بستنی::...........

پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست.پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید:«یک بستنی میوه ای چند است؟»پیشخدمت پاسخ داد:«50 سنت»پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد.بعد پرسید:«یک بستنی ساده چند است؟»

در همین حال،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند.پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد:«35 سنت» پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:«لطفاً یک بستنی ساده»پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت.پسرک نیز پس از خوردن بستنی،پول را به صندوق پرداخت و رفت.

وقتی پیشخدمت بازگشت،از آن چه دید شوکه شد.آن جا در کنار ظرف خالی بستنی،2 سکه‌ی 5 سنتی و 5 سکه‌ی 1 سنتی گذاشته بود.برای انعام پیشخدمت.


این هفته کامنت های وبلاگ کولاک بود...نمی دونم چی شده بود که این قدر کامنت!!!!21 کامنت!تا حالا نه وبلاگ سیب خوشبو و نه ihmcg این رکورد رو به چشمش ندیده بود...دست همتون طلا...انشاء الله که ادامه داشته باشه...برای همین دیگه نمی تونم همه‌ی کامنت ها رو پاسخ بدم.از این به بعد کامنت هایی که میل داشته باشن بهشون میل می زنیم...کامنت هایی که وبلاگ داشته باشن خدمتشون می‌رسیم و اون هایی هم که بی نام و نشون اند فعلاً در همین جا جواب می‌دیم(تا اطلاع ثانوی).پس نترسید و میلتان را بگذارید...

آقا رسول نوشتند:

سلام وبلاگتون باحاله به شرطی که یک طرفه ننویسید یعنی هم از چپ بنویسید هم از راست . چون ما همه ایرانی هستیم و ایرانیان را چه چپی و چه راستی دوست داریم

  • ما هم می گیم:آقا رسول،من یدفعه گفتم.این جا یک وبلاگ مذهبیه...نه سیاسی...لطفاً دیگه از این چیز ها ننویسید.(منظورم سیاسیه ها!)

آقا روزبه یه موضوع تکراری رو مطرح کردند:

با سلام وبلاگ زیبایی دارید.فقط لطفا سیاسی ننویسید. شما وابسته به کدام حزب سیاسی هستید ؟ من که می‌دانم از جایی تغذیه میشوید ولی با این حال وبلاگ خوبی دارید .

  • آقا روزبه؛تو رو بخدا ول کنید...من تا حالا کی سیاسی نوشتم؟این چرت و پرت ها چیه که میگید؟دیگه وبلاگم تغذیه می خواد؟ خدایا چرا این قدر بینندگان وبلاگ سیب خوشبو بی فکرن...آخه پسر خوب اول فکر کن بعداً بگو...از این به بعد هم هر کس هی بگه سیاسی سیاسی جوابشو نمی دم...

آقا جهان هم اعصاب خرد کردند:

سلام از وبلاگتان دیدن کردم مطالب مربوط به امام حسن بسیار زیبا است ولی لطفا در مورد دولتمردان خودمان ننویسید تا بازدید کنندگانتان را از دست ندهید مگر شما بین مردم زندگی نمیکنید!!!!!

  • آقا جهان:هیچی نمی گم.

امید آقا:

بازم اومدم ببخشید که خیلی وقت بود نظر ندادم چون دستگاهم خراب بود ولی خدا وکیلی این سه هفته که سر نزدم چه کردی خسته نباشید. یا علی

  • یا علی مدد درویش...دستگاهت به سلامت باد...تو را چه شده است؟

آقا مسعود هم:

با عرض سلام خدمت شما عزیزان از وبلاگ شما بازدید نمودم و بسیار مایل هستم با شما همکاری کنم. اولین مطلب خود را برای شما فرستادم امیدوارم آن را منعکس کنید . با قدردانی

  • ما که تو میل باکسمون چیزی به غیر از میل های تبلیغاتی ندیدیم...ضمناً یکدفعه هم گفتم:همکاری اینترنتی همینجوری نمی شه... اگر میلتون رو دادید در خدمتیم...

فاطیما خانم هم نوشتند که:

برای دومین با به وبلاگ شما سر زدم بسیار عالی است و فقط تنها مشکل آن این است که مطالب را دیر به دیر می نویسید

  • دیگه به بزرگی خودتون ببخشید...آخه اصلا وقت ندارم...ضمنا یه کامنت دیگه هم گذشتید که دیگه خیلی تکراریه!

سهیل آقا:

سلام به شما دوستان و یاران خوب امام حسن (ع) امیدوارم موفق و موید باشید ان شاء الله

  • سهیل آقا خیلی ممنون...انشاء الله که آقا امام حسن(ع)ما را جزو یاران خودشون حساب کنن...

سحر خانم هم گفتند:

سلام از سایت شما دیدن کردم بسیار زیبا است فقط کمی طولانی می‌باشد و آدم خسته می شود با تشکر از زحمات شما

  • دیگه نمی شه تو یه هفته کمتر از این مطلب زد...شما خرد خرد بخونیدش...

آقا رضا:

از وب شما دیدن کردم فقط یک بیت شعر می توانم بگویم ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی این ره که تو میروی به ترکستان است

  • نمی دونم...جوابتون رو از جناب ناآرام بگیرید.(در کامنت ها!)


از وبلاگ های ناآرام - کوچستان - اخباری دیگر - و آقای خامنه ای سلام و از سایت های تماشاگه تاریخ و رسانیک اگر وقت کردید دیدن فرمایید.

۱۴ نظر ۲۷ آذر ۸۲ ، ۲۳:۲۷
حسن میثمی

بسم الرب الحسن(ع)

سلام به همگی؛با نام خدای امام خود شروع می کنم...باشد که او بر ما نظری کند...

روزی حضرت امام حسن(ع)بر جمعی از فقرا گذشت که بر زمین نشسته بودند و استخوان هایی در دست داشتند که ذرات گوشت را در آن ها یافته و می خوردند.هنگامی که امام حسن(ع)را دیدند،از او خواستند که با آن ها هم غذا شود.حضرت بدون درنگ بر خاک نشسته،مشغول به غذا خوردن شد و فرمود:«خداوند افراد متکبر را دوست نمی دارد.»سپس از آنان خواست که با او به خانه اش بروند و به آنان غذا و پوشاک بخشید.

سید محسن امین عاملی،ترجمه‌ی اعیان الشیعه(امام حسن(ع) و امام حسین(ع))،ص 40

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه‌ی مرغی گذاشت.عقاب با بقیه‌ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.در تمام زندگیش او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛برای پیدا کردن کرم ها و حشرات.زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار کمی در هوا پرواز می کرد.سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.روزی پرنده‌ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.او با شکوه تمام،با یک حرکت جزییِ بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.عقاب پیر،بهت زده نگاهش کرد و پرسید:«این کیست؟»

همسایه اش پاسخ داد:«این یک عقاب است.سلطان پرندگان.او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.» عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد.زیرا فکر می کرد یک مرغ است.

امروزه هر نوزادی که به دنیا می آید اگر از شرایط زندگی مطلوب و مناسب برخوردار باشد ،حدود 76 سال عمر می کند.این را آمارهای موجود می گویند.این که 76 سال را چگونه سپری می کند و چه اتفاق هایی برای او می افتد،در حقیقت جز خدا هیچ کس در این باره چیزی نمی داند.اما چیز هایی در زندگی ما وجود دارد که به طور ناخود آگاه در زندگی همه‌ی ما اتفاق می افتد.وقتی پژوهشگران آمار ها و ارقام را کنار هم گذاشتند عدد های عجیب و خنده داری به دست آمد:

قلب تو 3 میلیارد بار می زند.

415 میلیون بار پلک می زنی.

حدود 80 لیتر گریه می کنی.

7300 دانه تخم مرغ می خوری.(البته اگر تخم مرغ دوست داشته باشی.)

موهای داخل بینی ات!حدود 2 متر رشد می کند.

12 سال از عمرت را به صحبت کردن می گذرانی.(شاید هم خدای ناکرده لال باشی!!!!)

2 سال و نیم زندگی ات پای تلفن صرف می شود.

19 کیلو گرم از پوستت را در اثر پوست ریزی و جراحت از دست می دهی.(خیلی باید دست و پا چلفتی باشی!)

160 کیلو گرم شکلات می خوری.(ای شکمو!)

با حدود 2000 نفر آشنا می شوی.(اگر اهل فوتبال باشی و به استادیوم بروی مسلما بیشتر است!)

در مجموع حدود 22 هزار کیلومتر پیاده راه می روی.

12 سال از زندگی ات را تلویزیون می بینی.(چشات در نیاد بابایی...)

ناخن های انگشتانت 28 متر رشد می کند.

8 سال تمام کار می کنی.(برو کار می کن...)

سه سال و نیم از زندگی ات به غذا خوردن می گذرد.

مو های سرت در مجموع 950 کیلومتر رشد می کند.

!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


الو یک دو سه...آزمایش می شه...

آقا یه اشتباه شده...مثل این که چون اسم لینک نظر خواهی ما میکروفونه افراد تازه وارد فکر می کنن باید افاضه‌ی کلام کنن...ولی این طور نیست...نوشتنیه...

آقای جوادی گفتند که:

عرض ادب و احترام مرا بپذیرید از سایت زیبای شما دیدن کردم و خیلی خوشم آمد ما بچه بسیجی ها باید هوای هم رو داشته باشیم تا استکبار جهانی نتواند هیچ غلطی بکند در ضمن من ایمیل ندارم ولی دوست دارم عضو گروه شما باشم لطفا مرا راهنمایی کنید.

  • ما هم عرض می کنیم:آقای جوادی؛از این که از وبلاگ ما دیدن کردید ممنون...درباره‌ی اتحاد بسیجی ها برای جلوگیری از استکبار جهانی با شما متفق القولم...درسته...ضمنا اگر شما ایمیل نداشته باشید نمی توانید در گروه ما عضو شوید...برای ساختن ایمیل پیشنهاد من به شما سایت نوآور است.با فضایی که در اختیار کاربر می گذارد(10 مگا بایت)و امکانات کاملاً فارسی و ارسال ایمیل فارسی حتی به رایانه‌ای که فارسی ساز نداشته باشد در سایت های فارسی سنگ تمام گذاشته!

آقای علی رضا(یا علی اکبر)رئوف هم نوشتند که:

با سلام و تشکر از وبلاگ عالی شما خیلی پر محتوا است ان شاالله زیر سایه مقام معظم رهبری سالهای سال با عزت زندگی کنید علی رضا رئوف

  • آقا علیرضای عزیز:اولین که سوتی رو دادی...تو قسمت نویسنده نوشتی علی اکبر و آخرش نوشتی علیرضا...ما می گیم رئوف.خوبه؟ ضمناً ممنون که اومدی...

حسین آقای عزیز گفتند:

با سلام و عرض معذرت. من هر کاری میکنم خیر شمارا میخواهم و نه ناراحتی شما مرا ببخشید دیگه تکرار نمیشه با اون مقاله نجار خیلی حال کردم بازم ازینا بنویسید در ضمن از بعضی منابع خبری شنیده ام یک cd در دست احداث دارید !!!!!؟؟؟؟!!! و من تبلیغ آنرا نمیبینم با تشکر و عرض معذرت دوباره حسین

  • حسین آقا؛خواهش می کنم قربان...شما سرور مایید...ولی ایمیل من رو چه زود گرفتی؟...برای مقاله های مثل نجار بگویم که ما هر هفته از این مطالب می زنیم...ولی کیه که بخونه؟...بعدش هم این منابع خبری ماهواره های جدید خریدند که اینقدر دارن قوی کار می کنن؟خیلی مخلصیم...(ضمناً این موضوع حسین آقا از مسائل فوق سری وبلاگه...گفتن نگین!)

آقا علیرضای گل فرمودند:

با سلام. با تشکر از بذل توجه و عنایت شما به این حقیر. در نظر سنجی شرکت کردم و منتظر مطلب بعدی شما هستم. یاعلی

  • آقا علیرضا؛شما محبت دارید قربان...همش سه نفر تو نظر خواهی شرکت کردند...یکی شما؛یکی یک نفر از دوستان قدیمی و یکی هم خودم(مگه خودم حق رأی ندارم؟)...اونوقت باز بگین دموکراسی نیست...

خانم دلارام هم که اولین نفر بودند گفتند:

سلام. امروز یکی از استادهامون از کربلا برگشت. رفتیم دیدنش.آآآآآآآی.التماس دعا

  • خانم دلارام؛بعد از دو ماه خیلی خوش آمدید...خوب نمی آمدید دیگه...ضمنا به استادتون هم از طرف سیب خوشبویی ها التماس دعا می گفتید خوب.پس شما چه عضوی هستید؟(آها از کربلا برگشتن...هیچی...سوتی 2004!!!!)

ضمنا در خیل نظرات یک نفر نظر داده بود و آدرس یک شو(همونShow)را در وبلاگ گذاشته بود با خوانندگی نمی دونم یگوش...دوگوش...یادم نیست...ولی به هر حال لطفا از این اراجیف ننویسید...چون من پاکش می کنم...این جا که جای این حرف ها نیست...

هم چنین اگر دوستان در مطالب غیر از مطلب اول نظر بدهند از جواب دادن بهشون معذوریم...

ارادتمند

سیب خوشبو

 

۲۳ نظر ۲۰ آذر ۸۲ ، ۲۲:۲۰
حسن میثمی

سلام به همگی؛

این هفته هفته‌ی خوبی بود.با دوستان زیادی آشنا شدم و دوستان قدیمی و پاکار هم خیلی من را راهنمایی کردند.دستشون درد نکنه. شرمنده مون کردید...ان شاءالله جبران می کنم...سر موقعش...

*****فضایل امام مجتبی(ع)از زبان رسول مکرم اسلام(ص)*****

روزی امام مجتبی(ع)در حالی که کودکی خردسال بود به جانب پیامبر(ص)آمد.همین که چشم رسول اکرم(ص)به او افتاد دیدگانش پر از اشک شد.پس او را بر روی زانوان خود نشاند و فرمود:

«حسن نور چشم من و موجب روشنی قلبم و میوه‌ی دل من است.او آقای جوانان اهل بهشت است.برای مصایب او همه‌ی فرشتگان و جمیع موجودات حتی پرندگان هوا و ماهیان دریاها گریه می کنند.

هر چشمی که برای مصایب حسنم گریه کند در قیامت که چشم ها کور می شوند کور نخواهد شد.

دلی که برای مصایب او غمگین شود در قیامت که همه‌ی دل ها غمگین می شوند؛غمگین نخواهد شد.

و هر که مرقد او را زیارت کند پاهایش روی صراط،در آن هنگام که همه‌ی پاها می لغزند،نخواهد لغزید.

امالی،صدوق،مجلس24،حدیث2

*****نجار*****

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود.او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کارفرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند،ناراحت شد.او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار،تنها یک خانه‌ی دیگر بسازد.نجار پیر قبول کرد.اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست.او برای ساختن این خانه،از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی،به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی خانه به پایان رسید،کارفرما برای وارسی خانه آمد.او کلید خانه را به نجار داد و گفت:«این خانه متعلق به توست.این هدیه ایست از طرف من برای تو.»

نجار شوکه شده بود.مایه‌ی تأسف بود!اگر می دانست که دارد خانه ای برای خودش می سازد،مسلماً به گونه ای دیگر کارش را انجام می داد... .

*****پرده های دیدار*****

آیینه ها

در چشم ما چه جاذبه ای دارند!

آیینه ها

که دعوت دیدارند

دیدار های کوتاه

از پشت هفت دیوار

دیوار های صاف

دیوار های شیشه ای شفاف

دیوار های تو

دیوار های من

دیوار های فاصله بسیارند

آه!

دیوار های تو همه آیینه اند!

آیینه های من همه دیوارند!

*****رایانه ها،مذکر یا مؤنث؟؟*****

به راستی این دستگاه های محبوب که زمان زیادی از وقت ما را به خود اختصاص می دهند از چه جنسی هستند؟خیلی ها عقیده دارند رایانه ها آرام هستند و احساس دارند.تعدا زیادی از خانم ها عقیده دارند که رایانه ها مرد هستند چون:

1-آن ها اطلاعات زیادی دارند ولی چیزی نمی فهمند.

2-همیشه انتظار می رود در حل مشکلات کمک کنند ولی اغلب مشکل اصلی خود آن ها هستند.

3-به محض این که صاحب آن ها شوید متوجه می شوید که اگر بیشتر صبر می کردید مدل بهتری گیرتان می آمد!

اما تعداد زیادی از آقایان هم عقیده دارند رایانه ها زن هستند چون:

1-تنها سازنده‌ی آن ها از منطق درونی آن ها سر در می آورد.

2-زبانی که آن ها برای ارتباط بین خودشان به کار می برند برای بقیه قابل درک نیست.

3-آن ها کوچک ترین اشتباه شما را به مدت طولانی به حافظه‌ی خود می سپارند تا در آینده از آن استفاده کنند.

به راستی شما چه فکر می کنید؟آقا یا خانم؟؟!

*****علیٌ مع الحق و الحق مع العلی*****

«...و بزرگترین حق ی که خدا واجب کرده است،حق رهبر بر مردم و حق مردم بر رهبر است،حقوقی که خدا بر هر یک از این دو نسبت به هم واجب کرده و آن را سبب دوستی و الفت آنان و ارجمندی دینشان قرار داده است.مردم جز به صلاح حاکمان،اصلاح نپذیرند و حاکمان جز به پایداری مردم،نیکو نگردند.پس هنگامی که مردم،وظیفه‌ی خود را نسبت به حاکم انجام دادند و حاکم نیز حق آن ها را ادا کرد،حق در بین این‌ها ارزشمند می شود...»

نهج البلاغه؛خطبه‌ی 207؛فیض الاسلام؛ص 683


الو...یک دو سه...آزمایش می شه...

این هفته و هفته های بعد تصمیم گرفتیم که خود نظرات رو هم بنویسیم تا افرادی که در آف لاین می خونند دیگه نیاز نباشه دوباره به شبکه وصل بشن...Only For You!!!!!!

آقا مهدی گل گلاب فرمودند که:

سلام مشتی... اگه بگم حال کردم با وبلاگت ناحق نگفتم... گرمی و شور و حالی که داشتی واقعا آدمو به یه حس دیگه میبره... راستی زیاد به بازدید کننده فکر نکن.. یه روز کمه یه روز زیاد.. مهم ایستادگی و گفتن حرفیه که بهش ایمان داری ... گفتن حرفایی که خیلی بزرگتر از ماها گفتن و سپردن به ما... اعتراف میکنم خیلی بی لیاقتم .. عرضشو نداشتم... امروز شانسی رسیدم اینجا.. برام سازنده بود.. جمع کوچیک و صمیمیتو با هیچ جمع بزرگ و غریبی عوض نکن... میدونم که میفهمی چی میگم.. راستی مارو هم سفارش کن که به صاحب اسم وبلاگت... یا علی

  • آقا مهدی؛خیلی ممنون که این قدر به من امید دادید...واقعاً مثل آبی بود روی آتیش...دستتون درد نکنه...ضمناً سایتت هم خیلی قشنگه.وبلاگت هم که حرف نداره...محشره...

شیما خانم هم فرمودند:

سلام....ببین من اولین باره که اومدم و وبت روکپی کردم که بخونم ولی اینو بدون که فقط به خاطر اسم وبلاگت بود که اومدم یعنی امام حسن.... ولی میبینم مثل اینکه امام حسن رو داری با خامنه ای یا ... مقایسه میکنی! یعنی دو قطب کاملا متفاوت....

  • شیما خانم؛فکر کنم اشتباه کردی...چون من اصلاً قصد مقایسه را ندارم...ضمنا به نظر من اصلاً این طور نیست که این دو مقوله دو قطب متفاوت باشد.امام حسن(ع)یک الگوی بزرگ و امام ارجمند ما در زمان گذشته بوده و هنوز هم برای ما امام است و مورد احترام و بزرگ و ارجمند...و مقام معظم رهبری(مدظله العالی)هم یک الگویی است که در زمان حال برای ما وجود دارد...ولی فقیه ماست...اصلاً دلیلی ندارد که من بیایم ایشان را با امام حسن(علیه السلام)مقایسه کنم.هر دو در یک مسیرند و مسلماً و بدون شک امام حسن(ع) پیشتاز این مسیر...ما در این مسیر به چراغ هایی مانند مقام معظم رهبری(مدظله)نیاز داریم...امیدوارم باز هم این جا بیایی

دوست گرامی؛شمیم گفت:

سلام خیلی بعضی متنها طولانیه ولی ممنون والتماس دعا بفدای مولای غریبمون.یامولا علی ادرکنا بظهورالحجة

  • آقای/خانم شمیم؛درسته که متن ها طولانیه...ولی من فقط هفته ای یک بار وبلاگ را به روز می کنم و یک مطلب به نظرم باعث افت وبلاگ می شه...اما سعی من بر اینه که هر هفته نهایتاً پنج مطلب مختلف کوتاه در این جا بزنم...خوبه؟باز هم بیا...

خواننده‌ی پرو پا قرص ما؛مهاجر گفته که:

سلام. ببین هین شعار دادنهای شما داره کار دست وبلاگت میده. بابا یه کم مطلب روز بنویس. این حرفا که میزنی تو رادیو تلو ز یون هم میزنن . بقول شاعر : هین سخن تازه بگو .... تا دو جهان تازه شود . عزت زیاد حق نگهدار

  • آقای مهاجر؛اولاً فکر نمی کنم سیره‌ی انبیا و امامان هیچ وقت به یک شعار تبدیل شود...به نظر من شعار وقتی به عمل تبدیل شود دیگر شعار نیست...فکر کنم گرفته باشی مطلب رو...ممنون که این قدر مستمر میایی...ضمنا مطالب هم به قول تو به روز شد...ولی نمی تونم هر هفته یک داستان از صاحب خونه نگم...ضمنا همه‌ی حرف هات رو هم قبول ندارم ها!!!!!!!!

دوست جدیدمان،علیرضا هم در آخر گفت:

با سلام و خسته نباشید. آقای برادر! تعداد بازدید کنندگان مهم نیست. مهم اینکه شما همچنان هستی و خواهی ماند. راستی عید شما مبارک و طاعات و عبادات شما مقبول درگاه احدیت. ضمنا هفته بسیج هم مبارک. یاعلی

  • آقا علیرضا؛سلام و خوش آمدی...عید گذشته‌ی شما هم مبارک...خیلی ممنون که سر زدی...درسته...تعداد بازدید کنندگان مهم نیست...این رو این هفته از دوست های خوبی مثل شما فهمیدم...

*****************************************************************

از همتون ممنون...وبلاگ های شیعه و میثاق رو هم یه سر بزنید.ضرر نداره...


۷ نظر ۱۳ آذر ۸۲ ، ۲۲:۱۳
حسن میثمی

سلام؛

این هفته هفته‌ی پایانی ماه مبارک بود.ماه مبارک هم تموم شد.مهم اینه که چی تونستیم جمع کنیم.برای خودمون!ان شاءالله که ما رو هم فراموش نکردید.ضمنا اگه از حرف های این هفته ام دلخور شدید به دل نگیرید.بخش یکی به آخر(وضعیت وبلاگ)رو حتما بخونید...اونوقت می فهمید...

..................::جانم بسیج::..................

بسیجی واقعی مظهر اخلاص،صداقت،درستکاری،تواضع و فروتنی،عطوفت،صبر،تلاش،مقاومت،ایثار،فداکاری و مطیع ولایت است و هر کاری را برای رضای خداوند و خدمت به مردم انجام می دهد هر چند هیچ نفع مادی و دنیایی برای او به دنبال داشته باشد...بسیجی هیچ گاه خود را طلبکار انقلاب و مردم نمی داند و در پی امتیاز گرفتن از انقلاب و کسب مقام و منصب نیست و نام و نشان در گمنامی می جوید...

علیرضا ملکیان

..................::چشمان پدر::..................

این داستانی است درباره‌ی پسر بچه‌ی لاغر اندامی که عاشق فوتبال بود.در تمام تمرین ها،او سنگ تمام می گذاشت،اما چون جثه اش نصف بقیه‌ی بچه های تیم بود،تلاش هایش به جایی نمی رسید.

در تمام بازی ها،ورزشکار امیدوار ما،روی نیمکت کنار زمین می نشست،اما اصلا پیش نمی آمد که در مسابقه ای شرکت کند.

این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می کرد و رابطه‌ی ویژه ای بین آن دو وجود داشت.گر چه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می نشست،اما پدرش همیشه در میان تماشاچیان بود و به تشویق او می پرداخت.

این پسر،در هنگام ورود به بیرستان هم،لاغرترین دانش آموز کلاس بود.اما پدرش باز هم او را تشویق می کرد که به تمرین هایش ادامه دهد ولی به او می گفت که اگر دوست ندارد،مجبور نیست این کار را انجام دهد.اما پسر که عاشق فوتبال بود،تصمیم داشت آن را ادامه دهد.او در تمام تمرین ها حداکثر تلاشش را می کرد،به این امید که وقتی بزرگتر شد،بتواند در مسابقات شرکت کند.در مدت چهار سال دبیرستان،او در تمام تمرین ها شرکت می کرد؛اما هم چنان یک نیمکت نشین باقی ماند.پدر وفادارش همیشه در میان تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می کرد.

بش از ورود به دانشگاه،پسر جوان باز هم تصمیم داشت فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با این تصمیم او موافقت کرد؛زیرا او همیشه با تمام وجود در تمام تمرین ها شرکت می کرد و علاوه برآن،به سایر بازیکنان هم روحیه می داد.این پسر در مدت جهار سال دانشگاه هم در تمامی تمرین ها شرکت کرد،اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.

در یکی از روزهای آخر مسابقه های فصلی فوتبال،زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می رفت،مربی با یک تلگرام نزد او آمد.پسر جوان تلگرام را خواند و سکوت کرد.او در حالی که سعی می کرد آرام باشد،زیر لب گفت:«پدرم امروز صبح فوت کرده است.اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟»

مربی با مهربانی دستانش را روی شانه های پسر گذاشت و گفت:«پسرم!این هفته را استراحت کن.حتی لازم نیست برای آخرین بازی در روز شنبه هم بیایی.»

روز شنبه فرا رسید.پسر جوان با آرامی وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت.مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند.پسر جوان به مربی گفت:«لطفاً اجازه دهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز.»مربی وانمود کرد که حرف های او را نشنیده است.امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند.اما پسر جوان شدیداً اصرار می کرد.مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت:«باشد می توانی بازی کنی.»

مربی؛بازیکنان و تماشاچیان نمی توانستند آن چه را که می دیدند باور کنند.این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود.تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی توانست او را متوقف سازد.پاس می داد و به خوبی دفاع می کرد.در دقایق پایانی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد…

بازیکنان او را روی دست هایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند.آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند،مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است.مربی گفت:«پسرم!نمی توانم باور کنم.تو فوق العاده بودی.بگو ببینم چطور توانستی به این خوبی بازی کنی؟»

پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود،پاسخ داد:«می دانید که پدرم فوت کرده است.آیا می دانستید او نابینا بود؟»

سپس لبخند کم رنگی بر لبانش نشست و گفت:«پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه ها شرکت می کرد.اما امروز اولین روزی بود که او می توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می خواستم به او نشان دهم که می توانم بازی کنم.»

..................::معنی سیاست از دیدگاه امام مجتبی(ع)::..................

شخصی از امام حسن(ع)پرسید:نظر شما درباره‌ی سیاست چیست؟

آن حضرت در پاسخ فرمود:

«سیاست آن است که حقوق خدا و حقوق زندگان و حقوق مردگان را رعایت کنی.»سپس رعایت آن ها را چنین توضیح داد:

«حقوق خدا آن است که:آن چه را خواسته(و واجب کرده)انجام دهی و آن چه را نهی کرده(و حرام نموده)ترک کنی.

حقوق زندگان آن است که وظائف خود را نسبت به برادران دینی انجام دهی و در خدمتگزاری به هم کیشان درنگ نکنی و نسبت به رهبر مسلمین تا وقتی که نسبت به مردم،اخلاص(پیوند خالصانه و بی شائبه)دارد،اخلاص داشته باشی و هر گاه از راه راست منحرف شد فریاد اعتراض خود را نسبت به او بلند کنی.

حقوق مردگان آن است که از نیکی های آن ها یاد کنی و از بدی های آن ها چشم پوشی زیرا آن ها خدایی دارند که از کردارشان حسابرسی می کند.

حیات الحسن،باقر شریف قرشی،ج1،ص42

..................::این آقا از کدام دانشگاه فارغ التحصیل شده اند؟::..................

بعد از قبول قطع نامه 598؛از سوی سازمان ملل متحد خاویار پرز دکوئیار،دبیر کل سازمان ملل متحد،برای رایزنی های لازم به ایران آمده بود.بعد از ملاقات با رئیس جمهور وقت(حضرت آیت الله خامنه ای)در حالی که خیلی شگفت زده شده بود از من پرسید:«این آقا از کدام دانشگاه علوم سیاسی فارغ التحصیل شده است؟»

..................::وضعیت وبلاگ::..................

متأسفانه با این همه دست و پا زدن و وقت گذاشتن ما وبلاگ حالت نزولی به خودش گرفته.طبق نمودار زیر وبلاگ در این هفته جمعاً 18 بازدید کننده داشته که میانگین در هر روز می شود 2 نفر!!!!و این برای یک بلاگ 4 ماهه وحشتناک است.در صورتی که ما در ماه های گذشته این قدر آمار وحشتناک را نداشتیم و حتی یک روز را داشتیم که 52 نفر بازدید کننده برای وبلاگ بود.(8 نوامبر)

?????

اما متأسفانه دیروز یعنی 27 نوامبر یا به عبارتی 5 آذر فقط 4 بازدید کننده داشتیم.( یک دونه ش خودم بودم!)پس معلوم است که یک جای کار می لنگه که هر کی می ره دیگه پشت سرش رو هم نگاه نمی کنه!من تا جایی که از دستم براومد کارایی انجام دادم که هفته‌ی دیگه در وبلاگ اجرا می شه.اما مهمترین تأثیر را شمای خواننده دارید که به من اشتباهاتم را گوشزد کنید تا برطرف کنم.منتظر نظرات و انتقادات شما در میکروفون یا توسط میل هستم.

 

تعداد بازدیدکنندگان : 658 نفر

تعداد بازدیدکنندگان

تاریخ

0(تا ساعت 00:34)

2003/11/28
4 2003/11/27
1 2003/11/26
5 2003/11/25
3 2003/11/24
3 2003/11/23
2 2003/11/22
18

 تعداد کل

2

 میانگین تعداد بازدیدکنندگان ( روزانه )

..................::میکروفون::..................

جناب مهاجر؛

نمی دونم تواناییش رو دارم یا نه؟ولی اگه تواناییش هم باشه وقتش نیست...می فهمی که؟...نیاز به کمکتون دارم(مطلب فوق را بخوانید. البته اگر نخواندید.)

آقا مهدی؛

خیلی به بلاگ ما خوش اومدی.قدمت روی چشم.نکنه بری دیگه نیای؟با وفا باش...!

آقا ثاقب؛

قدم رنجه فرمودید قربان...پس از هزاران میل و نظر در وبلاگ بالاخره وقت جنابعالی اجازه داد نگاهی به فقرا بیندازید.خیلی لطف کردید...

تموم شد...(3 نفر خیلی زیاده...کمتر نظر بدید و انتقاد کنید.مُردم اینقدر نظر دیدم...)

ارادتمند همتون

حسن

۵ نظر ۰۷ آذر ۸۲ ، ۰۰:۰۷
حسن میثمی