امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

سال هشتم، شماره هفتاد و هفتم، بها: 11 دقیقه

کعبه

امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامی‌مان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاک‌مان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]

/سه‌شنبه 2 خرداد 1391/

آدم بشو نیستم من! من و مهدی و محسن و حاج‌آقا با لباس احرام نشسته بودیم به بگو و بخند. در اتوبوس. البته یک دلیل ذاتی و غریزی به نام «تلاش برای حفظ جان» هم باعث شده بود سخت بیدار بمانیم و همه در اتوبوس سخت بخوابند.

راننده اتوبوس یک بنگلادشی بود. کلا هم در هپروت سیر و سلوک می‌کرد. این را وقتی فهمیدیم که سرگرم صحبت بودیم و راننده‌ی عاشق اتوبوس نزدیک بود بزند در جاده‌ی خاکی و ما و تمامی هم‌کاروانی‌ها را بچسباند به ملکوت اعلی!

خوابش می‌آمد. خودش می‌گفت سه شب است نخوابیده و باید برای زن و بچه‌اش پول بفرستد. از این‌که به‌ش می‌گفتیم "مرد حسابی؛ بزن کناری و چرتی بزن" هم شاکی می‌شد. بطری آب دم دستش بود، آب را می‌پاشید روی صورتش، بعد محکم می‌خواباند توی صورت خودش. یک جورهایی حرکات مازوخیستی!

عقب هم مانده بود و می‌خواست زود به مکه برسد تا از طرف شرکت جریمه نشود. چپ و راستی می‌رفت و ویراژی می‌داد برای خودش. همه اعضای کاروان هم مثل اصحاب کهف خواب!

همه این‌ها یک طرف؛ زبان نفهمی راننده هم یک طرف دیگر. نه عربی می‌دانست و نه انگلیسی. شده بود اسباب خنده من و محسن و مهدی. من هم که یک کم زبان بلدم -مثلا- کلمن را گذاشتم کنار صندلی راننده و شروع کردم به گپ زدن! با لباس احرام!

چرت و پرت می‌گفتم و خزعبل تحویل می‌گرفتم. این‌قدر صدای خنده‌هایمان بلند شده بود که یکی از اعضای کاروان که هم دانشگاهی شهید بابایی بود و خلبان ارتش هم بلند شد. می‌گفت "بهش بگو ما رو از مرگ تو جاده نترسون! ما سالیانه کلی کشته می‌دیم تو جاده. برو یکی دیگه رو سرکار بذار". حالا خودش زبان فوول بودها. من باب طنز می‌‌گفت که ما بخندیم. راننده هم که خنده ما را می‌دید و حرف‌های من را نمی‌فهمید، بیش‌تر کُفری می‌شد.

به‌هر کلکی بود رسیدیم نزدیک مکه. راننده برج ساعت را که دید، گل از گلش شکفت. حاج‌آقا هم رفت و هم‌کاروانی‌ها را از خواب بیدار کرد. خدا را شکر هیچ‌کس اصلا نفهمیده بود ما چه نمایشی داشتیم جلوی اتوبوس!

***

حدودا ساعت 2 بود که وارد مکه شدیم. حاج‌آقا اول از همه گفت باید برویم هتل. آن‌جا ببینیم وضعیت چه‌طور است. چند دقیقه بعدش رسیدیم هتل. از تلویزیون که نگاه کردیم، دیدم دور خانه خدا خلوت است. هنوز حس همان تلویزیون را داشتم. انگار نه انگار که قرار است چند دقیقه بعد خود ِ خانه‌ی خدا را از نزدیک ببینم.

حاج‌آقا گفت آن‌هایی که خسته نیستند بیایند که انجام طواف بعد از نماز صبح به‌دلیل ازدحام جمعیت سخت می‌شود. بعدترش هم که هوا گرم می‌شد. بیش‌تر اعضای کاروان آمدند. بعضی مسن‌ترها رفتند در اتاق‌هایشان که بخوابند. من هم که کلا پیر ِ بی‌خواب!

***

سوار اتوبوس شدیم و رفتیم به سمت خانه‌اش. حاج‌آقا گفت که وقتی وارد مسجدالحرام شدیم، سرهایتان پایین باشد و تا من نگفتم سرتان را بالا نیاورید. همین کار را هم کردیم. سرمان پایین بود و گوشمان به فرمان حاج‌آقا. دلمان هم واقعیتش نمی‌دانم کجا بود. قلبم تند تند می‌زد. یک جا بود که حاج‌آقا گفت "بایستید". بر اساس آن‌چه در ذهنم شکل داده بودم، فکر کردم که فضای دور خانه خدا باید یک بالکنی داشته باشد و ما الآن در آن بالکن باشیم. یعنی یک‌جورهایی هنوز نمی‌خواستم باور کنم دقیقا بغل ِ خدا هستم.

وقتی گفت "سرهایتان را بالا بیاورید"، نگاه کردم. چند قدمی کعبه بودیم. لحظه‌ای که هیچ‌وقت نمی‌توانم با واژه‌ها توصیفش کنم. حالا دیگر ایستاده بودیم در "مطاف" و هر کس به حال خودش بود. چشم در چشم خدا. شروع کردیم به طواف.

بگذارید امروز در همین‌جا تمام شود. بعد از طواف سعی صفا و مروه کردیم و بعدش نماز صبح خواندیم و آخر سر هم طواف نساء را به‌جا آوردم. بعدش مَحرم شدم با همسر و لباس احرام‌م زیاد شد به تن. انگار که وارد اندرونی شده باشی. خودمانی شده باشی. اهل اسرار.

این روز همین‌جا برای تمام شد. گرچه پایان مُحرم شدنم حدودا ساعت 8 صبح بود، اما دیگر زمانم همان‌جا متوقف شده بود. روزی که دوست داشتم بارها و بارها تکرار شود...

۹۱/۰۳/۰۸
حسن میثمی

سفرنامه

مکه

حج نامه

نظرات  (۱)

چه روزهایی بود. خاطراتمون دوره شد. ممنون
البته تو اتوبوس، با خنده های شما از خواب می‌پریدیم. یکی از خانومای کاروان به منو و خانوم محسن آقا و خانوم آقا مهدی گفت ببینین شما نیستین چقد به شوهراتون بد میگذره :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی