سراسر نور و شادمانی
سال پنجم-(دوره ی جدید)-شماره ی دوازدهم-بها:4 دقیقه
بسم الله
...و خوش به حال ماه!
سراسر نور و شادمانی
سه شنبه شب،15 رمضان سال دوم هجری
«مگر من به شما نگفته ام که نوزاد را با پارچه زرد قنداق نکنید؟»پیامبر(ص)به سلمی می گوید.
آخر به جای قنداق سفید،نوزاد را در قنداق زرد رنگی پوشانیده است.می رود تا قنداق را عوض کند.همه در تکاپو هستند و خوشحال؛و پیامبر(ص)از همه خوشحال تر.زیر لب با جبرئیل امین زمزمه هایی می کند:«اما زبان من عربی است.»
و جبرئیل در پاسخ می گوید:«نام او را حسن(که معنای عربی کلمه عبری شبر است)بگذار.»پیامبر(ص)هنوز در فکر حرف های جبرئیل است که سلمی،حسن را در قنداقی سفید در دستان پیامبر می گذارد و...
***
کوچک تر که بودم،اصلا فکر نمی کردم این طور باشد.یعنی به ذهنم حتی خطور نمی کرد که همین مکان ساده و تاریک،آن جایی باشد که می گویم.تصورم این بود که حتما و بدون شک،در کنار این زمین،باید گنبد و بارگاهی باشد.راستش را بخواهید؛از شما چه پنهان،هنوز هم که هنوز است،باورم نمی شود.ته دلم امید دارم برای اولین باری که به آن جا بروم،سربچرخانم و گنبد سبزش را ببینم.پر از نور و چراغ؛پر از روشنایی؛پر از کبوترهایی که برایشان دانه می ریزند و پر از زائرینی که می توانند به راحتی و بلند،آل یاسینی بخوانند و اشکی بریزند و ندایی سردهند.اما...
***
در دستان پیامبر(ص)آرام گرفته و گوش به ندای اذان و اقامه نبی خدا سپرده است.علی(ع)سر از پا نمی شناسد و دائماً خدا را شکر می گوید.
و چه بگویم از ملائک؛نغمه های شادی و سرور از هفت طبقه آسمان،دارد گوش فلک را کر می کند.ماه و ستاره به علی(ع) و فاطمه(س)تبریک،و به گل پسر آن ها خوش آمد می گویند.امشب ماه قصد دارد همانند خورشید بتابد و شب میلاد کریم اهل بیت را مانند روز روشن کند.اما ماه نمی دانست باید چه عهدهایی با او ببندد!نمی دانست که...!
***
آن هایی که رفته اند و دیده اند،می گویند.نمی دانم!شاید تخیلات کودکی ام تخیلی بیش نباشد.اما نمی دانم چرا تصویرش مانند روز،در یک گوشه از ذهنم روشن و گویا،خانه کرده است.تصویری که هنوز ندیده،دلم برایش تنگ شده است!
آن هایی که رفته اند و دیده اند می گویند.می گویند تنها یک قبرستان ساده،که از آن بوی یاس به مشام می رسد.تنها چهار قبر نورانی،که شب ها فقط مهتاب است که روشنایی و چراغش است.از هر کس می پرسم:اطرافت را نگاه کردی؟مطمئنی گنبد و بارگاهی نبود؟ پاسخ می دهد:هیچ نبود.فقط ماه بود...فقط ماه...
***
کودکی ستاره نیمه رمضان،سرشار از نشاط،خوبی و درس بود.پیامبر(ص)که همانند یک معلم دلسوز،حسن و برادر کوچکش حسین را مورد محبت قرار می داد و همیشه تا لحظه جدایی،یار و یاور آن ها بود.پیامبری که حتی در لحظه های آخر عمر بابرکتش،شکوه و بزرگی خود را به حسن(ع)ارث داد.پیامبری که روزی،دست حسن را با یک دست و دست حسین را با دست دیگر گرفت و فرمود:«همانا این دو پسرم را در کودکی تربیت نمودم...و از درگاه خداوند برای آن ها درخواست نمودم که آن ها را پاک و پاکیزه قرار دهد،و خداوند به این خواسته من پاسخ مثبت داد.»
***
آن هایی که رفته اند و دیده اند می گویند.نامش بقیع است.قبرستان بقیع.در مدینه،شهر پیامبر(ص).قبرستانی پر از بوی یاس،مکانی پر از عطر سیب خوشبو،که تا می آیی از بوی این سیب خوشبو مست شوی،پلیس صعودی راهی ات می کند تا آن طور که بخواهی نتوانی!
می پرسم:آخر مگر می شود؟این جا شهر پیامبر(ص) است.این مردمان هم دائم از نبی خدا دم می زنند.پس مگر می شود که شبیه ترین فرد،از نظر صورت و سیرت به پیامبر(ص)،در این مکان باشد؟پاسخی نمی شنوم.گریه می کنند.نمی دانم چرا.
آن هایی که رفته اند و دیده اند می گویند.شب هایش غربت عجیبی دارد!چشم که بچرخانی فقط ماه را می بینی که انگار کل روز،از خورشید روشنایی قرض کرده تا شب ها دین خود را به این قبرستان ادا کند.گمان کنم ماه،همان شب اول...
***
حذیفه بن یمان(یکی از اصحاب والا مقام رسول خدا)می گوید:در یکی از کوه های مکه با جمعی از مهاجران و انصار همراه پیامبر(ص) بودیم.ناگاه حسن(ع) را دیدیم که با شکوه و وقار خاصی به سوی ما می آید.رسول خدا(ص)به او نگریست و در شان او چنین فرمود:«جبرئیل راهنمای حسن و میکائیل استوار کننده اوست.او فرزند من و پاک سرشت از خودم،و یکی از دنده های پیکرم است.این کودک،نبیره من و نور چشم من است.»
پیامبر(ص)برخاست و ما نیز برخاستیم و به استقبال حسن(ع)شتافتیم.در حالی که پیامبر(ص) خطاب به حسن(ع)می فرمود:«تو سیب خوشبوی من هستی.تو محبوب من و برگزیده خالص قلبم هستی.»...
***
ای کاش همان شب اول،ملائکه گوش فلک را از صدای نغمه های خود،کر کرده بودند.ای کاش این چرخ گردون،نگون می گشت و دیگر نمی چرخید...
و خوش به حال ماه...!
***
او آمد و با آمدنش،به این کره خاکی ارزشی دو چندان بخشید.میلادش سراسر نور و ورودش سراسر شادمانی است.امشب ماه،بیش از هر شب دیگری،آسمان را ستاره باران می کند.او را عهدی است با جانان...
مبارک باد!
مشق شب:با تو ستاره می شوم...
امام حسن(علیه السلام)فرمود:
همانا محبّت و دوستى با ما [اهل بیت رسول اللّه(صلى الله علیه وآله)] سبب ریزش گناهان مى شود، همان طورى که وزش باد، برگ درختان را مى ریزد.
بحارالأنوار: ج 44، ص 23، ح 7
با تشکر از دوستانی که نظر دادند:
وبلاگ بچه های آسمان -- وبلاگ تخریبچی دوران -- وبلاگ گروه رهپویان وصال -- وبلاگ تا صبح انتظار -- وبلاگ خط مقدم -- وبلاگ آشنایی با پدر زمان -- وبلاگ یاران ناب -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ کاغذ کاهی -- وبلاگ امام حسن مجتبی(علیه السلام) -- وبلاگ مهدی فاطمه بیا