نشکن دلمو...!
سال چهارم-(دوره ی جدید)-شماره دو-بها:3 دقیقه
بسم الله
نشکن دلمو...!
یک-در یک روز خوب و هوای آفتابی در یکی از خیابان های شهر - که صدقه سری تعطیلات نوروز بالاخره رنگ آسفالت کف آن را دیدیم - داشتم قدم می زدم.آواز خوانان و دست در جیبان و گاهی هم سوت زنان،شاد و شنگول خیابان را آرام طی می کردم.در حال و روز خوشی بودم که ناگهان در فرق سرم برخورد یک شیء را احساس کردم.هم زمان با این که برخورد را احساس کردم صدای پارس کردن یک توله سگ - که همان هاپ هاپ خودمان است - را شنیدم.اوه اوه!چسبیده به پایم و پاچه ام را به طور سفت گرفته است.اخم کرده است.اما حرفی برای گفتن ندارد.یک حرکت اضافی بکند زیر پایم لهش می کنم...از آن جایی که آن روز،روز خوبی بود،آن شیء که به فرق سرم اصابت کرده بود یک استخوان بود.انداختمش جلوی سگ گرسنه.او هم زوزه ای کشید و الفرار...البت به سمت استخوان...
دو-حتما خبر دارید که اوایل همین فروردین 15 تا نظامی انگستان وارد آب های ایران شدند.یک کم دولت انگلیس شلوغش کرد.بعد دید این تو بمیری از آن هایش نیست.عذر خواهی کرد.ما هم نظامیانشان را پس دادیم بهشان.آن ها هم نگاهی کردند و الفرار...البت به سمت انگلستان
سه-ای بابا!شما هستید خواننده ی محترم؟؟نفهمیدید ربط "یک" و "دو" را؟نگویید این حرف ها را.رابطه ی علی و معلولی دارد.کلی فکر کردم تراوش دادمش از ذهنم بیرون.دلم را نشکنید...
مشق شب:شاید بهتر بود بگویم چهار...اما همین خوب است...مشق شب...موظفی هزار بار از رویش بنویسی...روی صفحه ی دلت...من هم موظفم؛قبل از تو!
امام حسن(علیه السلام) فرمودند:
هرگاه خواستى عزّتى پیدا کنى،بدون این که عشیره اى داشته باشى، و هیبتى پیدا کنى، بدون این که سلطنتى داشته باشى، از خوارى نافرمانى خدا خارج شو و داخل عزّت طاعت خدا گرد.
بحار الأنوار، ج44، ص 138، باب 22، ح 6
خودمانی ها:تبریک؛تبریک؛تبریک.بعضی ها عیدی می خواستن.مگر من بابا نوروزم؟ای آقا...ما گور نداریم که با کفنش سودا کنیم(!!)عیدی خبری نیست آقا...با تشکر از دوستانی که نظر دادند:
وبلاگ منتظران -- وبلاگ یک قدم تا پشت خاکریز -- دلارام -- وبلاگ بنت الزهرا(س) -- وبلاگ مونسم خدا -- وبلاگ پله پله تا ملاقات خدا -- وبلاگ سلام1358 -- وبلاگ ارتباطات نوین -- وبلاگ عکس(وبلاگ مهرداد دولت آبادی) -- وبلاگ آب و شراب -- وبلاگ تا صبح انتظار
موفق باشی حسن جان