امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۵ مطلب در تیر ۱۳۸۴ ثبت شده است

سلام؛

این هفته هم ادامه ی مطلب هفته ی قبل رو می نویسیم.اگر مطلب هفته ی پیش رو نخوندید معطل نکنید!چهار-پنچ خط بیشتر نیست...

ساعت چند...::::ساعت 4:25 بعد از ظهر بود.بنده خدا امین خسته شده بود.از رضا ساعت رو پرسید:«رضا...ساعت...چند چنده؟؟!!...»رضا هم که ماشاءالله کم نمی آورد در حالی که داشت از خنده می ترکید جواب داد:«ساعت 4-5 به نفع عقربه بزرگه است.عقربه بزرگه خیلی پیشرفت کرده...نه؟!!!»

کل شلوار!!!::::آقا خل بودیم دیگه.یه وقت کل ریش و سیبیل می ذاشتیم.یه وقت کل دماغ(منظورم بینیه!).این دفعه هم کل شلوار گذاشتیم!هر کی شلوارش بیشتر جیب داشت دیگه خیلی باحال بود!!امین هم که بعدا ایشان لقب سلطان السوتی را از آن خود کرد،هیجان زده و جو گیر از یکی از بچه ها پرسید:«ببینم!تو شلوارت چند تا جوب داره؟؟!!»دیگه ترکیدیم از خنده...جای شما خالی!

یک سوال فیزیک!::::روز های آخر بود و همه قاطی کرده بودند.محمدامین هم از این قاعده مستثنی نبود.بنده خدا از قیافه اش معلوم بود که بدجور سوال فیزیکش گرفته! من هم خیلی برادرانه گفتم:«محمدامین جان!سوالت را بپرس»و او هم خیلی خوشحال و ذوق زده پرسید:«m1ginus c چی می شه؟»...مگه می شد جواب داد؟آخه جفتمون ولو شدیم رو زمین...البته از خنده!

امشب مراسم نداشته باشیم؟::::شب اربعین یه مراسم گرفیتم که خودمون موندیم تو کفش.جاتون خیلی خالی بود.حسابی حالی بردیم.خدا رو شکر مسولین اردو هم باهامون همکاری کردند و گذاشتند تا ساعت 1:30 هر کاری دلمون می خواد بکنیم.(البته منظورم سینه زنی و عزاداریه ها!)گذشت و روز اربعین شد.با بچه ها صحبت کردیم که امشب هم برنامه داشته باشیم یا نه؟جعفر گفت:«نه آقا!همین دیشب رو داشتیم خیلی مسئولین اردو رو تو زحمت انداختیم بسه دیگه.مزه ش هم میره.»اینو که گفت امین(همان سلطان السوتی)قاطی کرد و گفت:«شام غریبان اربعین نمی خوایم مراسم داشته باشیم؟!!»و باز هم ترکیدیم...البته از خنده!

این داستان ادامه ندارد!

این هم از خاطرات کنکور...خوش گذشت...

========================

یک هدیه ی ساده ی ساده و یک خبر!

>هدیه>>>>>اگه می خواید کفتون ببره Ctrl+A را نگه دارید و  عکس زیر را ببینید.......

 Press Ctrl+A

کفتون برید؟حال کردید؟

>و اما خبر!خبر مهم!!!!!!>>>>>ما ذهنیاتمون تراوش کرد و لامپ ذهنمون یکهو روشن شد و به این نتیجه ی زیر رسیدیم:

یک وبلاگ دیگه...البته به زبان اجنبی...برای دوستان اجنبی مون...برید ببینید درباره ی چیه؟

یا علی مدد

۹ نظر ۳۰ تیر ۸۴ ، ۱۱:۳۰
حسن میثمی

سلام؛

بدون هیچ مقدمه ای می رم سر اصل مطلب.

بهترین دوران کنکور من عید 84 بود که کلا با بچه های مرکز رفته بودیم اردو...کیلان دماوند...دبیرستان 12 فروردین...اما تو هر اردویی اتفاقاتی می افته که همیشه یاد آدم می مونه.خوش بختانه بچه ها عقلی کردند و سوتی هایی را که دیگران(یا حتی خودشون)می دادند رو ثبت کردند که من یک کمش رو براتون اینجا می نویسم:

این چه ترس وجهه اس؟::::بنده خدا عطسه اش گرفته بود و اعصابش خورد شده بود.زنگ تفریح تمام شد و رفتیم سراغ درس.ساکت ساکت بود که یکهو....هپچه...البته با صدایی خفن!دوستم که حسابی ترسیده بود و شاکی شد.می خواست بگه این چه طرز عطسه اس؟ که از دهنش پرید:این چه ترس وجهه اس؟دیگه کلاس منفجر شد...

((فسق))رو هجی کن!::::آقا بحث درباره ی فساد و فسق بالا گرفته بود.حامد که زود عصبانی می شه گفت:آقا بدترین درد مملکت ما فسقه!فسق...امیر هم که تنش می خارید گفت:چی؟فسق؟...که حامد برگشت گفت:آره فسق...خاک بر سرت.نمی دونی فسق چیه؟فسق:فین،سین،...دیگه مگه می شد بچه ها رو جمع کرد؟اینم یکی از گفتمان های خفن!

یه ربع مونده به زنگ...::::عادتش بود که همیشه یک ربع مونده به زنگ بپرسه ساعت چنده؟سر کلاس همیشه این طوری بود.از مهدی پرسید:مهدی!ساعت چنده؟مهدی هم که وسط درس بود قاطی کرد و گفت:بابا جان!یه ربع مونده به زنگ،زنگ رو می زنن!...و صدای خنده...

این جا کرج است...یعنی...::::یه باجه تلفن بیشتر نبود.همه می خواستن زنگ بزنن.بالاخره 12 روز دوری از خانواده کم نبود.محمد رضا هم از این قاعده مستثنی نبود. زنگ زد شهرستانشون که نمی دونم کی برداشت که دست و پاش رو حسابی گم کرد...بنده خدای اونور خطی پرسید:شما کجایید؟محمد رضا هم که رنگش شده بود عین گچ گفت:این جا کرج است...یعنی دماوند!

بازی چند چند می شه؟::::بازی ایران و ژاپن بود.هر کسی یه پیش بینی می کرد و بچه ها هم یادداشت می کردن.به حامد که رسید جوگیر شد و گفت:ایران 1-1 می بره ...همونو نوشتن تو برگه.اما یه ربع بعدش.آخه بچه ها یه ربع فقط خندیدن!

دبیرستان شبانه روزی 12 فروردین-کیلان

این داستان ادامه دارد...

۱۱ نظر ۲۴ تیر ۸۴ ، ۱۱:۲۴
حسن میثمی

سلام؛

می خواستم درباره ی خانم فاطمه ی زهرا(سلام الله علیها)مطلبی بنویسم.پیش خودم هر چی کلنجار رفتم هیچی پیدا نکردم.
ولی برات چند تا کاغذ دیواری آوردم که بگذاری روی صفحه ی میز کارت و یه وقت یادت نره که یه روزی...یه خانم 18 ساله...میان در و دیوار.........

راستی!

اگه تو اون جا بودی چی کار می کردی؟

((  کاغذ دیواری 1  --  کاغذ دیواری 2  --  کاغذ دیواری 3  ))

۷ نظر ۱۸ تیر ۸۴ ، ۰۹:۱۸
حسن میثمی

دروووووووود و دو 100 بدرووووووود!

How Are You تون چطور می باشد؟دلم برایتان یک اپسیلون گردیده بود که اگر به بی نهایت میلش می دادید صفر می شد!اینقدر مشعوفم که این کنکور فلان فلان شده تمام شد و بنده دوباره آمدم خدمت شما.آه!می دانم!!هم اکنون question تون اینه که چه جوری از پس این دیو هفت سر خلاصی یافتم؟نپرسید...مستدعی هستم درباره ی این غول نپرسید که.....همی داوطلب ریاضی در خویشانتان یافت نمی گردد؟از او استعلام(!!)نمایید.جواب مرا همو جواب بود.الهی که آب خوش از گلوی مطرحین(همان طراحان=ج طراح)دروس ادبیات و فیزیک پایین نرود!الهی که این توکلی(سوء تفاهم نگردد.منظورم توکلی سازمان سنجش می باشد)زنده از دنیا مخروج(همان خارج)نگردد.

بگذاریم بگذریم!........گذشتیم!خوب این همی کم و بیش یک ساله که ما نبیدیم چه خبر بید؟همین جا یک سانتی متر جا دارد که از خواهر گرانقدرم خانم میثمی(یا همان دلارام سیدی)برای به ماه کردن وبلاگ سیب خوشبو تشکر و قدردانی ای بس فراوان بنمایم.....چی؟خانم میثمی یا همان سیدی؟؟؟چه می کند این نام مستعار؟

از آن جایی که انتگرال یک طاق سینوس برابر یک است و نصف طاق آن برابر نیم می باشد انتخابات ریاست جمهوری هم به خوبی و خوشی تمام گردیدندی.نبودید ببینید شنبه ی گذشته(روز 4 تیر)دم خونه ی ما که همون دم خونه ی دکتر پرزیدنت منتخب می باشد چه خبر بود....چه خبر بود؟!!(بابا فهمیدیم همسایه ی رئیس جمهوری! حتما با پسرشم دوستی.آره؟!)

و آخرین مطلب هم:تفکران زیادی را در مخ پوکم پرورانده ام که اگر امسال قبول شدم حتما در خدمتتان خواهم بود ولی اگر نه..........نـــــــــــــــه!!!!!!

چشمتان را درد نیاورم!عرضی نیست.

یا علی مدد

۱۱ نظر ۱۱ تیر ۸۴ ، ۱۰:۱۱
حسن میثمی

ای عشق من، روشنایی شامگاه از برق چشمان تو نور می گیرد

جرعه ای دیگر بنوش و در کنارم باش

تمام کارهایی را که قبل از رفتنت در این بامدادان کرده ای به من بازگو،

وه، این لحظات آرام مرا به وجد می آوردند، نباید آنها را از دست بدهیم...

مردم همه جا یک جورند، آنقدر گرفتارند که  با هم کنار نمی آیند.

پس این لحظات آرام مرا به وجد می آورد،

تا فقط در کنارت باشم و آن گه به دورها بروم.

 از ترانه های کریس دِ برگ

 

از این که یکسال شکسته و بسته وبلاگ را به روز می کردم خوشحالم.آرزوی تمام خوبی ها را برات می کنم.

خدانگهدارتون

۴ نظر ۰۷ تیر ۸۴ ، ۲۳:۰۷
حسن میثمی