بسم الله
شب سه شنبه،نیمه ی رمضان سال 2 یا 3 هجری قمری بود.همه ی اهل خانه در انتظار اتفاقی بزرگ و خجسته بودند.قرار بود فردی به خانواده ی زیبای فاطمه ی زهرا(س)و علی(ع) اضافه گردد.سلمی،دختر عمیس پیش فاطمه(س)بود و با همراهی با او سعی می کرد در این لحظات وی را یاری دهد.
دیری نگذشت که صدای گریه ی نوزاد بلند شد.پیامبر(ص)با شادمانی فرمود:«سلمی!پسرم را نزد من بیاور.»سلمی نوزاد را نزد پیامبر(ص)برد و ایشان مهربانانه در گوش راست نوزاد اذان و در گوش چپش اقامه خواند.آن گاه رو به علی(ع)کرد و فرمود:«نام پسرم را چه گذاشته ای؟»
علی(ع):«من در نامگذاری از شما پیشدستی نمی کنم.»
-:«من نیز در نامگذاری او از پروردگارم پیشی نمی گیرم.»
و در این هنگام بود که جبرئیل امین بر پیامبر(ص)نازل شد و عرض کرد:«ای محمد!خداوند سلام می رساند و می فرماید:نسبت علی(ع)به تو،همانند نسبت هارون به موسی(ع)است، ولی پیامبری بعد از تو نخواهد بود.بنابراین،این نوزاد را هم نام پسر هارون کن.نام او شَبّر است.»
-:«زبان من عربی است.»
-:«نام او را حسن(که به معنای شبّر است)بگذار.»
و این گونه بود که حسن(ع)جهان را به وجود خودش منور کرد و پا به عرصه ی حیات گذاشت.
ادامه دارد...
با تشکر از تمام دوستانی که در هفته ی گذشته نظر دادند.با عرض معذرت به دلیل مشغله ی زیاد نمی توانم اسم و لینک این عزیزان را بیاورم.در ضمن داستانی که خواندید اولین قسمت از سری داستان سیب خوشبوی پیامبر(ص) است که ان شاءالله تا 28 صفر ادامه خواهد یافت.