سال هشتم، شماره هفتاد و ششم، بها: 10 دقیقه
امام حسن علیه السلام فرمودند: ما از خاندانى هستیم که خداوند با اسلام گرامیمان داشته است و ما را برگزیده، انتخابمان کرده است و هر گونه پلیدى و رجس را از ما دور کرده و کاملاً پاکمان گردانیده است. [أمالی شیخ الطوسی، ص ۵۶۲، ح ۱۱۷۴]
/دوشنبه 1خرداد 1391/
توضیح ضروری: عکس بالا «باب جبرائیل» در مسجد النبی(ص) است. آن در ِ سبز هم در ِ خانه حضرت زهرا(س) است.
دل کندن از شهر با صفایی مثل مدینه از آنجایی برای هر زائر ممکن میشود که ذوق دیدار خانه خدا در مکه در دلش میجوشد. هنوز امید دارد که از این سفر، حدود یک هفته باقی مانده و میتواند هر حرفی را که نگفته، در این یک هفته چشم در چشم خدا بگوید.
همین بهانه برای من هم آرامش بخش بود. صبح آخرین زیارت ائمه بقیع(ع) را انجام دادیم و به امید اینکه یک بار دیگر –حدود نماز ظهر- بتوانم به حرم بیایم، برای آماده کردن خودمان به هتل برگشتیم.
همین اتفاق هم افتاد. ساعت 12 باید اتاقها را تحویل میدادیم. در این میان، حاجاقا گفت که اگر غسل احرام را در هتل انجام بدهید، در مسجد شجره حسابی به نفعتان میشود. اینکار را هم قبل از تحویل اتاق انجام دادیم.
کلید اتاق را تحویل دادیم و برای اقامه نماز ظهر به سمت حرم رفتیم. اینبار دیگر قصدمان فقط اقامه نماز ظهر نبود. میخواستیم از اهلبیت(ع) بخواهیم در زندگی بیشتر کمکمان کند. حرفهای زیادی بود. تا جایی که زبان در دهان میچرخید، گفتیم. بعضی را هم رویمان نشد. در دل مرور کردیم.
حالا دیگر واقعا باید با مدینه خداحافظی کنیم و برگردیم به هتل تا لباسهای خودمان را در بیاوریم و لباس احرام به تن کنیم. این توصیه حاجاقا بود. گفت که در مسجد شجره (محل مُحرِم شدن) جای خوبی برای تعویض لباس وجود ندارد. برای همین در همان هتل لباسهای احرام را تنمان کردیم. لباسهایی که یک حس متفاوت را به هر کسی هدیه میکرد.
***
ساعت 14، زمان تجمع در سالن اجتماعات بود. اول فکر کردیم جلسه نهایی توجیهی اعمال احرام است. همین هم بود. اما بعد از تمام شدن صحبتهای حاجاقا، عوامل ثابت ایرانی هتل که از طرف سازمان حج و زیارت مأمور به انجام کارهایی از جمله تهیه غذا و امکانات رفاهی برای زائران بودند، حلالیت طلبیدند و از ما خداحافظی کردند.
عواملی که تا چند روز پیش فکر میکردم احتمالا باید حقوق خیلی خوبی از سازمان حج و زیارت بگیرند که یک ماه اینجا با دوری از خانواده کار میکنند. اما فهمیدم افرادی هستند که تنها برای رضای خدا انجام وظیفه میکنند و خودشان در شهرهای خودشان شغل و جایگاه و منصبی دارند.
افرادی که تنها با کلمات "چشم"، "ببخشید"، "عذرخواهی میکنم"، "حاجاقا جون" و تمام کلمات خوبی که شما فکرش را بکنید، از هر زائری پذیرایی میکردند.
بعد از خداحافظی عوامل، یکی از آنها شروع کرد به خواندن روضه. خیلی نیاز نبود روضه مشخصی بخواند. چند کلمه نگذشته بود که صدای گریه اعضای کاروان بلند شد. بعد از چند ثانیه هم صدای گریه به صدای ناله تبدیل شد. فکر میکنم طبیعی باشد که همه دلشان برای رفتن از شهر پیغمبر(ص) بگیرد. اما نالهها ثانیه به ثانیه بلندتر میشد. یاد بغض شیعه افتادم. بغض بقیع. شما بخوانیدش بغض مظلومیت.
روضه تمام شد. همه رفتند سمت اتوبوسها. اتوبوسها هم حرکت کردند. به همین راحتی ما از مدینه رفتیم. اما مُحرِم رفتیم. دلمان گرفت و رفتیم. «این ساز شکستهاش خوش آوازتر است»
از مدینه تا مسجد شجره راه طولانی نبود. فکر میکنم حدود نیم ساعت طول کشید. شاید یک ربع بیشتر. حدود ساعت 16 به مسجد شجره رسیدیم. تا ساعت 19 که اذان مغرب باشد، وقت زیادی داشتیم. میخواستیم همگی در ماه رجب محرم بشویم که ثواب عمره رجبیه برایمان ثبت شود.
این حدود 3 ساعت هم به صحبت با رفقایی که در کاروان پیدا کرده بودیم گذشت. محسن و مهدی هم مثل ما، دو زوج جوانی بودند که اتفاقا اخلاقیات شبیه هم داشتیم. هم ما، هم همسرانمان. برای همین حسابی با هم رفیق شده بودیم. انگار به ما زیارت و دعا نیامده! شاید همین تحکیم رفاقت هم خودش حکم زیارت و دعا باشد. خدا میداند.
اذان مغرب را که گفتند، نماز جماعت مغرب را به امامت شیخ اهل تسنن خواندیم و بعد از آن نماز عشاء شکسته را به امامت مسئول بعثه مقام معظم رهبری در مدینه اقامه کردیم. بعد از آن هم در مسجد لبیک گفتیم. به قول حاجاقا به خدا گفتیم که: «خدایا میخواهم بیایم دورت بگردم.»
***
حالا دیگر مُحرِم شده بودیم. برای مَحرَم شدن هم باید تا انجام اعمال از ارتکاب مُحرمات این احرام جلوگیری میکردیم. مثلا نگاه کردن در آینه. استعمال روغن و عطر و چند مورد دیگر.
من و همسر هم دیگر با هم خواهر و بردار بودیم. این تعبیر حاجاقا بود. برای همین در اتوبوس خانمها رفتند عقب و آقایان آمدند جلو. حالا دوباره مجرد شده بودم.
از مسجد شجره تا مکه با لحاظ توقفها حدودا 6 ساعت راه بود. شام را هم در اتوبوس خوردیم. با حرکت ساعت 20، حدودا باید ساعت 2 به مکه میرسیدیم.
6ساعتی که هیچ وقت فکرش را نمیکردیم اینقدر پر ماجرا باشد و خواب را بر دیگر مُحَرَمات ما اضافه کند. همه برنامه ریزی کرده بودند که در اتوبوس این زمان را بخوابند. همه هم خوابیدند؛ به جز من و مهدی و حاجاقا و 2نفر دیگر. اما چون اتفاقاتش بعد از ساعت 24 رخ داد، میرود در حجنامه روز ششم.