امام حسن(ع)؛ سیب خوشبو

موضوعات اجتماعی، فرهنگی و سیاسی از نگاه «سیب خوشبو»

حضرت رسول اعظم(ص) فرمودند: ای حسن! تو «سیب خوشبو»، محبوب و برگزیده خالص قلب من هستی...

بایگانی
آخرین نظرات
  • ۳۱ خرداد ۹۵، ۱۹:۴۰ - بشرا
    افرین

۴ مطلب در تیر ۱۳۸۳ ثبت شده است

سلام؛

می خواستم برای این هفته از حضرت فاطمه(سلام الله علیها)بنویسم.دیدم نمی توانم...خواستم زندگی نامه شان را نقل کنم,کم فایده و تکراری یافتمش...تصمیم گرفتم سیره ی زندگی مبارک ایشان را بنویسم...دریافتم که در این مختصر نمی گنجد...گفتم بگذار یک موضوع را از کرامات بی نهایت خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)یادآور شوم.شاید بعضی ها فراموش کرده باشند...........

گر چه سرد و خامشم

شعله شعله آتشم

گر زبانه بر کشم

هر چه بادا باد......

آیا ما نجابت را فراموش کرده ایم؟؟........حیا را از یاد برده ایم؟؟....!!!

ای کاش کمی از سیره ی زندگانی خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)را می خواندیم........

......ای که دستت می رسد کاری بکن

تنها چیزی که می توانم بگویم این است که:

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چون آن که بایدند

نه باید ها

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا...


ایام شهادت خانم فاطمه زهرا(سلام الله علیها)را صمیمانه به تمامی شما دوستان و همراهان همیشگی وبلاگ سیب خوشبو تسلیت عرض می کنم.این هفته به دلیل اولین سالگرد درگذشت حاج شیخ ابراهیم غلامی دولابی(دایی اینجانب)نمی توانم شب شهادت وبلاگ را به روز کنم.برای همین با یک تیر دو نشان و....

رحم الله من یقرا فاتحه مع الاخلاص و الصلوات

از تمامی دوستان و همراهان تشکر می گردد:

خانم دلارام -- میثم اس اس2004(آقا میثم) -- احسان -- کوثر011(کشتی پهلو گرفته) -- عجب(یک دختر بی همتا) -- عکس بارون(آقا فرزاد) -- الهدی آ -- فدک110(عشاق الزهرا(س)) -- صادق(فجر صادق)×2 -- خیبرشکن -- ایمانی(آقا ایمان) -- شیعه(آقا علیرضا) -- شریف -- زلال121(آقا حمید رضا) -- نجوای دل(مجنون)

۱۰ نظر ۲۷ تیر ۸۳ ، ۱۲:۲۷
حسن میثمی

با سلام خدمت همه ی دوستان.این هفته سومین و آخرین قسمت داستان کوتاه ناخدا را خدمت شما تقدیم می کنیم.آقا علیرضا(شیعه) فرموده بودند که این متن زیاد شبیه داستان نیست و بنا به تخصصشون نمی تونن بیشتر توضیح بدن.من ضمن تشکر از این دوست عزیز عرض می کنم که این اولین داستانی است(یا به قول شما غیر داستان)که نوشته ام و 100%دارای اشکالاتی بس فراوان می باشد.اما ان شاءالله روز به روز بهتر خواهد شد.ضمنا قسمت اول و دوم هنوز نرفته در آرشیو.می توانید بخوانید.


ناخدا(قسمت آخر)

...من که اصلا با حرف های آن مرد موافق نبودم اما شک را در چشمان مهدی دیدم.به هر حال گذشت و تا نزدیک ظهر کتابم را تمام کردم. صدای اذان باز در کشتی طنین انداز شد و همه آماده ی نماز شدند.باز همان جمع همیشگی وضو می گرفتند و می خواستند نماز با ناخدا را بار دیگر تجربه کنند.من هم که همانطور که گفتم طبق تجربه ی قبلی قبلا وضو داشتم و به پیش ناخدا آمدم.وقتی که صورت ناخدا را دیدم یاد حرف های آن مرد افتادم.داشتم با خودم کلنجار می رفتم که ناخدا برگشت و گفت:((بشین جوان!))همه چیز از یادم رفت.اینگار آرامشی در دلم پدیدار شد.نه!ناخدا نمی تواند آن گونه که آن مرد گفت باشد... .پس از گذشت چند دقیقه و به صف شدن چند نفر که به اندازه ی دو صف می شد ناخدا شروع کرد به خواندن اقامه.داشتم شاخ درمی آوردم.عده ای از مسافران جدا از صفوف داشتند نمازشان را فرادی می خواندند. نماز را خواندیم و برای ناهار حاضر شدیم.دیگر تقریبا داشتیم به جزیره نزدیک می شدیم.به مهدی گفتم:((فکر می کنم تا شب برسیم.نه؟)) مهدی نگاهی به من کرد و گفت:((نمی دانم.ناخدا عالم است!))خیلی از حرفش ناراحت شدم و به او گفتم:((آقا مهدی!نشنوم دیگه از این حرف ها.))خندید و گفت:((شوخی کردم بابا))من هم خندیدم و کمی آرام شدم.

خورشید داشت برای دومین بار از ما خداحافظی می کرد.موضوعی که خیلی توجه من را به خود جلب کرده بود این بود که آن مردی که دیروز آن حرف را به ما زد پیش تک تک گروه ها می رفت و پس از گذشت مدت زمانی و کمی بحث با آنان از آن ها خداحافظی می کرد و می رفت. خیلی نگران بودم که یکی از مسافران که جدیدا با هم دوست شده بودیم آمد پیشم و به من گفت:((جریان ناخدا را شنیده ای؟))من هم که قضیه را از یاد برده بودم به اصطلاح دو زاری ام نیافتاد و گفتم:((نه!مگه ناخدا چی شده؟))نیش خندی به من زد و گفت:((این ناخدایی که اینقدر سنگشو به سینه ات می زدی تو زرد از آب دراومد...بیا...حالا هی از یکی طرفداری کن...))نگذاشتم حرفش به پایان برسد و با عصبانیت گفتم:((تو از کجا می دانی که این حرف راست است؟اصلا به چه حقی به ناخدا بهتان می زنی؟ها؟))او هم که کمی ترسیده بود سریعا گفت:((من نگفتم که!یکی از مسافران گفت.همون آقاهه!!))و با دستش همان مرد مشکوک را به من اشاره کرد.سپس گفت:((حالا باور کردی؟))من هم با ناراحتی گفتم:((نه!حالا هم برو...))می خواستم یک گوشه بنشینم و زار زار گریه کنم.چرا باید اینگونه بشود؟.....در حال خودم بودم که افکارم را صدای اذان پاره کرد.آخرین نماز با ناخدا بود...دلم خیلی گرفته بود.وضو را گرفتم و به پیش ناخدا آمدم تا برای آخرین بار او را نگاه کنم.سرم را گذاشتم روی شانه اش و ناگهان بغضم ترکید و گریه کردم.تا می توانستم زار زدم.ناخدا گفت:((جوان!مگر چی شده؟ما که خدا را داریم...حالا هر کس هر چی دلش می خواد بگه.خدا جای حق نشسته.تو که باید تو این موضوعات محکم تر باشی...))باز هم مثل همیشه دلم آرامش خاصی پیدا کرد و به صف آمدم تا نماز را بخوانم.این دفعه برگشتم و دیدم که همه دارند نمازشان را فرادی می خوانند.دیگر برایم تعجب آور نبود.چون می شد حدس زد.برگشتم تا اقامه ی ناخدا را برای آخرین بار بشنوم...((اشهد ان لا اله الا الله....))باز هم دریا امواج خروشان خود را ساکت کرد تا صدای اقامه ناخدا امین را بشنود...من بودم و مهدی....نمازی که هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.....

به جزیره رسیدیم.نزدیک ساعت 9:30 بود.ناخدا آمد و گفت:((آقایان و خانم ها!سفر خوبی بود.الحمدلله همگی سالم به مقصد رسیدیم.لطفا کرایه ها را هم بدهید به این جوان.))و با دست من را اشاره کرد.من هم جلو رفتم تا کرایه ها را بگیرم.اول کرایه خودم و مهدی را گذاشتم و بعد به سراغ مسافران رفتم.مسافران یکی یکی رد می شدند و هر کس چیزی می گفت.در آخر تنها کرایه سه نفر دیگر جمع شد و دادم به ناخدا! گفتم:((ناخدا از پنجاه نفر پنج نفر کرایه داده اند.عیبی ندارد؟))ناخدا خندید و گفت:((جوان!باز هم سوتی دادی ها!))و خندید.من هم زدم زیر خنده.اما خنده ای که با تلخی همراه بود.......

پایان

حسن


با سلام مجدد خدمت شما.عارضم که جدیدا قسمت چت باکس وبلاگ سیب خوشبو هم راه اندازی شده است.شما حتما نباید در این قسمت با کسی چت کنید.می توانید برای هر کس که می خواهید در وبلاگ پیام بگذارید و یا اگر درد دلی داشتید بفرمایید.شاید اسم چت باکس زیاد جالب نباشد.به زودی یک اسم زیبا برایش پیدا می کنم.هم چنین تغییر دیگری که در وبلاگ پیش آمده آن است که هر روز یک حدیث یا جمله در ستون کناری وبلاگ تحت عنوان ((پیام امروز))تقدیم می شود.

با تشکر از دوستانی که کامنت گذاشتند:

گل یاس(آقا مجتبی) -- یا امام حسن(ع)(علی آقا:وبلاگش تعطیل شد.وبلاگ جدیدش هست هفت سنگ.توضیح:همش چهار تا وبلاگ حسنی بودیم. حالا به لطف خدا و کمک دوستان شدیم سه تا!) -- 14عبدالله(علی حسنی) -- کتکله(علی آقا میری) -- یا کریم اهل بیت(علی آقا شایق.توضیح:از اون وبلاگ نویس های توپ) -- الهدی -- خانم دلارام×2 -- خیبر شکن -- زلال 121(آقا حمیدرضا) -- اهورا همیشگی(ساجده خانم.توضیح:تولد وبلاگشه.یه تبریک بدک نیست) -- مجنون ولایت(اقا کمیل) -- میثم اس اس 2004(آقا میثم) -- ذوالجناح -- عرفه(حسین آقا.توضیح:مطلب این دفعه اش خوندن داره) -- منکرات 2002(توضیح:من که باهاش مخالفم.شما چی؟) -- خیال یار(باران) -- هفت سنگ(توضیح:همون علی آقا که گفتمه ها) -- ایران دانش 2004 (جعفر آقا.توضیح:از اون وبلاگهای نابه ها!) -- محب فاطمه(س)(توضیح:دعا کنید زودتر دستش خوب بشه!) -- راکت(علی انصاری) -- حاج حمید(توضیح:نیاز به معرفی داره؟) -- خوشه(آقا حمزه)

و هم چنین عزیزانی که در چت باکس پیام گذاشتند:

حسن آقا -- آقا سعید -- آقا مهدی -- کربلایی

لطفا ایمیل یا آدرس وبلاگ خود را در چت باکس بنویسید.ضمنا اگر انتقاد یا پیشنهادی دارید لطفا کامنت بگذارید.ولی اگر می بینید مطلب کوتاه یا جمله ی قشنگی می دانید که به درد همه می خورد در چت باکس بنویسید.

۱۶ نظر ۲۰ تیر ۸۳ ، ۱۳:۲۰
حسن میثمی

پشت مولا شکست از غم فاطمه(س)...

و اکنون بخوانید از دل مویه های مولا علی(علیه السلام)در غم از دست دادن فاطمه(س):

نفسی علی زفراتها محبوسه یا لیتها خرجت مع الزفرات

جان من،با آه هایش محبوس است. ای کاش که این جان همراه آه ها بیرون آید

لا خیر بعدک فی الحیوه و انما ابکی مخافه ان تطول حیاتی

پس از تو خیری در زندگی نیست و من از این می گریم که نکند زندگانیم به طول انجامد

اری علل الدنیا علی کثیره وصاحبها حتی الممات علیل

می بینم که ناراحتی های دنیا بر من فراوان است و دارنده این ناراحتی ها تا به هنگام مرگ مریض خواهد بود

ذکرت أبا ودی فبت کأننی برد الهموم الماضیات وکیل

بیاد می آورم همسر پر مهرم را و شب را به صبح می رسانم گویی که بر عهده گرفته ام که تمام ناراحتی های پیشینم را تجدید نمایم

لکل اجتماع من خلیلین فرقه وکل الذی دون الفراق قلیل

میان هر ود دوست فراقی هست و هر چیز دیگر که غیر از فراق دوست باشد تحملش آسان است

و ان افتقادی فاطما بعد احمد دلیل علی ان لا یدوم خلیل

و این که من فاطمه(س) را پس از احمد(ص) از دست داده ام دلیل بر آن است که دوست در این دنیا دوام نمی یابد.

و یا اینچنین سوزدل خویش را بیان می نمود:

فراقک اعظم الاشیاء عندی و فقدک فاطم ادهی الثکول

دوری تو در نزد من بزرگ ترین مسائل است و از دست دادن تو ای فاطمه سخت ترین نوع فراق و دوست از دست دادن است.

سأبکی حسره و أنوح شجوا علی خل مضی اسنی سبیل

با حسرت گریه می کنم و با حزن نوحه سرایی کنم. بر دوست نزدیکی که در بهترین راه گام نهاد

الا یا عین جودی واسعدینی فحزنی دائم أبکی خلیل

ای دیدگان اشک فراوان ریزید و مرا یاری نمایید زرا که اندوهم دائم است و بر دوست گریه می کنم.

و یا بسراید:

حبیب لیس یعدله حبیب وما لسواه فی قلبی نصب

دوستی که معادل وی دوستی نیست و برای غیر او در قلب من بهره ای نیست

حبیب غاب عن عینی و جسمی و عن قلبی حبیب لا یغیب

محبوبی که از چشم و از جسم من غائب شد ولی هرگز از قلب من این دوست غائب نمی شود.

و بعد از وفات حضرتش چنین وی را مخاطب قرار می دهد:

مالی وقفت علی القبور مسلما قبر الحبیب فلم یرد جوابی

مرا چه سود که در کنار قبرها بایستم، به قبر دوستم سلام دهد ولی او پاسخ مرا رد می کند

احبیب مالک لا ترد جوابنا انیست بعدی خله الاحباب

حبیبه من! چرا جواب من را نمی دهی. آیا بعد از من،سنت دوستان را فراموش کرده ای؟


با عرض سلام و تسلیت به مناسبت شهادت جانسوز حضرت فاطمه الزهرا(سلام الله علیها)و آغاز ایام جانکاه فاطمیه ان شاءالله که ما را ازدعای خیر خویش در مجالس عزا فراموش نفرمایید.از دوستان زیر برای همراهی اینجانب تشکر می گردد:

میثم اس اس(آقا میثم) -- خانم دلارام -- کوثر011 -- دیباآ(وصال)×2 -- شریف -- شیعه(آقا علیرضا)×2 -- هیوا(آقا حبیب) -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- خیبر شکن -- مرصاد2(حاج محسن) -- عرشیان(قاصدک)×3 -- صحرای عشق(بهشت)×2 -- ضد منکرات2002(این ضد منکرات با اون ضد منکرات فرق می کنه ها!)×2 -- زلال(آقا حمیدرضا) -- محب فاطمه(س) -- شوریده(آقا محسن)

هم چنین به اطلاع دوستان می رساند با پیگری مستمر اینجانب و همکاری و لطف یکی از دست اندرکاران روزنامه ی کیهان مسئله‌ی چاپ مطلب بدون اسم,با ذکر آدرس وبلاگ سیب خوشبو در این هفته(روز سه شنبه-ص10)در روزنامه‌ی کیهان حل شد.

۲۳ نظر ۱۱ تیر ۸۳ ، ۱۶:۱۱
حسن میثمی

با سلام

این هفته دومین از داستان ناخدا را تقدیم حضور شما می شود.می خواستم این قسمت و قسمت آخر رو با هم یکی کنم.چون هفته ی دیگر ایام فاطمیه است.اما دلم نیامد.برای همین این هفته قسمت دوم را می خوانید.و دو هفته بعد قسمت آخر تقدیم می گردد.نظراتتان بسیار کارساز خواهد بود.


ناخدا(قسمت دوم)

...بعد از یک ربع بود که صدای پلیس دریا از دور شنیده می شد.خیلی سریع پلیس نزدیک شد و اصلا فرصت این را به سارق نداد که ناخدا را تهدید کند که اگر حرفی بزنی فلان می کنم و... .سارق در عرض چند ثانیه رفت تو اتاق سکان دار!پلیس رسید:((سلام ناخدا!خدا قوت.))ناخدا مثل همیشه آرام و متین جواب سلام ستوان کریمی را داد و ستوان کریمی پرسید:((ناخدا خبری شده؟))ناخدا خیلی طبیعی پاسخ داد:((نه!اتفاقی نیافتاده.داشتیم برای ناهار حاضر می شدیم.))ستوان کریمی که به ناخدا خیلی اعتماد داشت با یک گشت اطراف لنج از ناخدا خداحافظی کرد و رفت.هیچ کس حرفی نمی زد.همه بهت زده نشسته بودند و متعجب از این که چرا ناخدا اینگونه پاسخ داده است؟ناخدا نگاهی به من کرد و به اتاق سکان دار رفت.نیم ساعتی می شد که ناخدا و سارق از اتاق سکان دار بیرون نیامده بودند.مسافران هم داشتند کم کم جریان را فراموش می کردند که ناگهان سارق از اتاق آمد بیرون.اما ایندفعه بدون اسلحه!!به صورتش دقیق شدم.خیس بود.قرمزی چشمانش از این حکایت می کرد که حسابی گریه کرده است.بعد از چند دقیقه هم ناخدا آمد بیرون و گفت:((آقایان و خانم ها!هیچ مسئله ای نیست. فقط مشکلی کوچک بود که حل شد.))همه خیالشان راحت شد و به خوردن ناهار ادامه دادند.مرد سارق که دیگر هیچ کس به او به چشم یک سارق نگاه نمی کرد جلوی لنج نشسته بود و خیره شده بود به دریا!

گرمای ظهر خیلی طاقت فرسا بود.من و مهدی که نتوانسته بودیم استراحت کنیم حسابی کلافه شده بودیم.آخر بیشتر مسافران خواب بودند و فقط یک مرد بیدار بود که آن هم زل زده بود به ما!بالاخره گذشت و خورشید می خواست یواش یواش خداحافظی کند.آسمان کم کم داشت تاریک می شد که ناخدا آمد و گفت:((آقایان و خانم ها وقت نماز مغرب و عشا است.تا نیم ساعت دیگر جهت را عوض نمی کنیم.اهالی بندر هم نماز را شکسته بخوانند.))من که تجربه داشتم و از قبل وضو گرفته بودم سریعا رفتم و با ناخدا قامت بستم.نمازی که هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد. اینگار داشتیم در عرش قدم می زدیم.اینقدر حواسم به نمازم رفت که وقتی سلام را گفتم دیدم تمامی مسافران لنج به ناخدا اقتدا کرده اند. خیلی خوشحال شدم!ناخدا هم برگشت و به گفت:((آقایان و خانم ها!ان شاالله قبول باشد.ولی من اینقدر لایق نیستم که...))هنوز حرف ناخدا تمام نشده بود که یکی از مسافران فریاد زد:((برای سلامتی ناخدا امین صلوات!))صدای آن صلوات اینقدر بلند بود که به گوش افلاکیان رسید و تمام فضا را عطرآگین و معنوی کرد.مگر می شد در آن محیط غیر از خدا به کس دیگری فکر کرد؟ناخدا لبخندی زد و برگشت تا نماز عشا را اقامه کند:((الله اکبر,الله اکبر,اشهدان لا اله الا الله.....))اینقدر دلنشین اقامه سر داد که دریا هم با آن امواج خروشان آرامش گرفت تا به نوای دل ناخدا گوش فرا دهد.پس از اقامه ی نماز و صرف شام چشمان من به غیر از خواب هیچ کس را نمی شناخت.اما خیلی محیط لنج دوستانه و صمیمی شده بود و اصلا آدم دلش نمی آمد که این محیط شاد و صمیمی را رها کند و برود بخوابد!برای همین به جمع مسافران که در وسط لنج گردهم آمده بودند اضافه شدم تا من هم در شادی آن ها شریک باشم.بعد از ساعت ها خوشی و دوستی به سر جایم آمدم تا بخوابم. غلط نکنم مهدی پادشاه پنجم را داشت خواب می دید!

صبح,با صدای اذان از خواب ناز بیدار شدم.اما اصلا دلم نمی خواست که نماز جماعت با ناخدا را از دست بدهم.دوباره همه جمع شدند تا نماز صبح را به امامت ناخدا امین بخوانیم.به غیر از عده ی کمی که خواب بودند نماز را به جماعت خواندیم و برای صرف صبحانه آماده شدیم. خورشید دوباره برگشته بود که ما صبحانه را تمام کردیم و من باز تصمیم گرفتم به خواب ناز فرو روم.اما باز دلم نیامد.

پس از کمی صحبت با دوستان با مهدی آمدیم سر جایمان تا من بشینم کمی مطالعه کنم.چند دقیقه ای می گذشت که همان مردی که دیروز ظهر به چشمانمان زل زده بود آمد پیشمان!من هم به او خوش آمد گفتم و دعوتش کردم که کنار ما بنشیند.او هم دعوت ما را پذیرفت و به کنار من آمد و نشست.بعد از گذشت چند ثانیه به من و مهدی رو کرد و گفت:((می دونید چیه؟می خواستم یه چیزی بگم!))من گفتم: ((بفرمایید!سراپا گوشیم)).گفت:((من دیدم شماها خیلی دو رو بر ناخدا می گردید.گفتم تا دیر نشده یه حقیقتی رو بهتون بگم.)).گفتم:((خوب بفرمایید!))گفت:((راست...ش این ناخدا امین را اینطوری نبینید!او خیلی اهل تظاهر و ریا است.پیش چشم مردم این کار ها رو انجام می ده تا موقعیتش توی بندر خراب نشه.و گرنه همه ی این کارها به خاطر خالی کردن جیب من و شماست.خلاصه گفتم که مواظب خودتون باشید))این رو گفت و سریع بلند شد و رفت.من و مهدی مات و مبهوت به هم دیگر نگاه می کردیم و حتی نگذاشت یک کلام هم حرف بزنیم.من که اصلا با حرف های آن مرد موافق نبودم اما شک را در چشمان مهدی دیدم...

ادامه دارد
حسن


با تشکر از تمامی دوستان که در مطلب گذشته اینجانب را با نظراتشان یاری دادند:

یا کریم اهل بیت(علی آقا) -- میثم اس اس(آقا میثم) -- شریف -- ندا خانم -- فرزاد -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- الهدی -- خانم دلارام -- ریحانه خانم -- محب فاطمه(س) -- عرفات(حسین آقا)

ضمنا:در روز سه شنبه 2 تیر 1383 مطلب ((سرقت چشم ها!!))در روزنامه ی کیهان چاپ شده است.اما متاسفانه نه نام خودم را نوشته اند و نه نام وبلاگ سیب خوشبو را!!(بی وفایی...)این را گفتم که فکر نکنید این مطلب رو از روزنامه کیهان برداشتم ها!!

۲۳ نظر ۰۴ تیر ۸۳ ، ۲۳:۰۴
حسن میثمی