با سلام و عرض معذرت از اینکه وبلاگ دیر به روز شد.از این هفته قصد داریم داستان ناخدا را در چند قسمت برایتان در وبلاگ بیاوریم.هر قسمت بسیار کوتاه است تا شما هم حوصله تان سر نرود.نویسندهی این داستان حقیر هستم که مطمئنا منتظر پیشنهادات و انتقادات شما خواهم بود.
ناخدا(قسمت اول)
هوا گرم بود و خورشید در میان آسمان خود نمایی می کرد.من به همراه مهدی به بندر آمده بودیم تا سوار لنج شویم و به جزیرهی ابوموسی برای انجام کاری برویم.دایی ام که خیلی این راه را رفته بود و با تمام ناخداهای لنج ها آشنا بود به ما ناخدا امین را پیشنهاد کرد.ما هم هنگامی که به بندر رسیدیم بعد از یک کم گردش در بندر و پرس و جو سوار لنج ناخدا امین شدیم.من می خواستم خودم ناخدا امین را ببینم. برای همین از چند نفر سئوال کردم تا بالاخره توانستم ناخدا را پیدا کنم.رفتم جلو و سلام کردم.خیلی آرام و متین جواب سلامم را داد.قشنگ زل زدم به چهره اش!یک صورت مهربان و دوست داشتنی و شکسته و سیاه که معلوم بود بر اثر آفتاب است.حسابی رفته بودم تو نخش که ناگهان با لهجهی زیبای جنوبی با صدایی دلنشین خیلی آرام گفت:«ها!؟چیه همسفر؟نشناختی شناسنامه بیارم؟!»زدم زیر خنده و ناخدا هم از خندهی من لبخندی زد.من هم آمدم پیش مهدی.ناخدا آمد و خطاب به همهی مسافرها گفت:«همگی خوش اومدید.ان شاءالله سفر خوبی داریم.اما اگر هوا طوفانی شد همگی یا بروند توی اطاقک یا بروند طبقهی پایین.برای ناهار هم هر کس که چیزی برای خوردن ندارد اینجا تن ماهی و کنسرو هست.آخر سر هم که همگی به امیدخدا سالم رسیدیم پول ها رو می گیرم.»بعد از فرستادن صلوات و دعا برای اینکه سالم برسیم به جزیره حرکت کردیم.اول لنج تقریباً ساکت بود و فقط صدای بچه ها می آمد.اما یواش یواش مردم با هم آشنا می شدند و همهمه زیاد تر می شد.من هم مهدی را به عنوان یک همسفر کافی می دیدم و شروع کردیم به صحبت!
یک ساعتی می گذشت که راه افتاده بودیم و ناخدا با دقت تمام لنج را پیش می برد و حتی یک لحظه هم سکان را رها نمی کرد.یکهو یک جوان با گستاخی فریاد زد:«هی!ناخدا!این چه وضع لنج رانیه؟چرا اینقدر آروم می ری؟مگه داری عروس می بری؟اینجوری که یک هفته در راهیم!!»یک سری از مسافران خندیدند و یک سری هم با تکان دادن سر حرف جوان را تأیید کردند و بقیه هم با اخم کار جوان را قبول نداشتند. ناخدا طبق معمول لبخندی زد و گفت:«جوان!من این راه رو به اندازهی موهای سرت رفتم و اومدم.مطمئن باش دو روزه می رسی به جزیره! نگران هم نباش!»
موقع نماز شد.ناخدا لنج را سپرد به شاگردش و آمد جلو و گفت:«برادران و خواهران!الآن وقت نمازه!تا نیم ساعت دیگر هم جهت رو تغییر نمی دیم.اهالی بندر هم نماز را کامل بخونند.هنوز زیاد از شهر دور نشدیم.بعد از نماز هم وقت ناهاره!»سریع بلند شدیم و وضو گرفتیم و نماز را خواندیم.بعد از آن هم لقمه را که مادر برایمان گذاشته بود را در آوردم و با مهدی شروع کردیم به خوردن!هنوز مشغول بودیم که ناگهان صدایی شنیدیم.همه ساکت شدند.یکهو یک نفر از اتاق سکان دار بیرون آمد.دست ناخدا را گرفته بود و اسلحه را گذاشته بود روی شقیقهی ناخدا!داد زد:«هیچ کس داد و فریاد نکنه.ساکت باشید و گرنه هر چی دیدید از چشم خودتون دیدید.»صدای جیغ زنها مرد را مجبور کرد که یک تیر هوایی بزند.همه ساکت شدند.فقط صدای گریهی بچه ها می آمد.بعد از یک ربع بود که صدای آژیر پلیس دریا از دور شنیده می شد...
ادامه دارد
حسن
ان شاءالله در هفتهی بعد قسمت دوم این داستان را خدمت شما تقدیم خواهیم کرد.ضمنا این هفته ترکوندید.دست همتون درد نکنه(برای کامنت ها می گم ها!!)از دوستان زیر تشکر و قدردانی می گردد 1000 تا:
عرفات(حسین آقا) -- ما دو همراه(علی آقا)×2 -- آفتاب شب(مسافر) -- میثم اس اس(آقا میثم) -- ماندنی1983(آقا میثم) -- مجنون ولایت(آقا کمیل) -- ژورنالیست آنلاین(آقا روح الله) -- کوثر011(کشتی پهلو گرفته)×4 -- شریف ×3-- تخریبچی دوران(آقا ابوالفضل)×2 -- خانم دلارام -- خودم!! -- آقا صالح -- کوی دوست -- مجنون -- ریحانة النبی(ص)(آقای/خانم فاطمی) -- دل شده(مخلص)×2 -- مهدی موعود(آقای سید امیر حسین فاطمی) -- حامد هستم(آقا حامد) -- الهدی -- ایران دانش(آقا جعفر)×2 -- آقای خامنه ای سلام(آقا مجید) -- مرصاد(حاج محسن) -- ریحانه خانم -- کریم اهل بیت(ع)(علی آقا شایق)
از همتون ممنوم.یا علی مدد